مأموملغتنامه دهخدامأموم . [ م َءْ ] (ع ص ) زده شده بر ام ّ الرأس . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). زده شده بر دماغ . (ازاقرب الموارد). امیم . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || آنکه دماغ او را ضربی رسیده باشد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || شتری که از ضرب یا از ریش و صدمه ٔ پالان موی پشت
محموملغتنامه دهخدامحموم . [ م َ ] (ع ص ) تب گرفته . (مهذب الاسماء). تب دار. (یادداشت مرحوم دهخدا): خطی چون دستگاه کفشگران پریشان عبارتی چون هذیان محموم نامفهوم . (از نفثة المصدور زیدری ).چنان سوزم که خامانم نبینندنداند تندرست احوال محموم .
مهموملغتنامه دهخدامهموم .[ م َ ] (ع ص ) اندوهگین . (غیاث ). محزون . دلتنگ . حزین . غمین . غمنده . غمگن . غمگین . اندوهکن . مغموم . دل افگار. گرفته . گرفته خاطر. غمزده . || گداخته .
میموملغتنامه دهخدامیموم . [ م َ مو ] (ع ص ) به دریا انداخته شده . (آنندراج ) (از اقرب الموارد). رجل میموم ؛ مرد به دریا انداخته شده . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ).
مأموملغتنامه دهخدامأموم . [ م َءْ ] (ع ص ) زده شده بر ام ّ الرأس . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). زده شده بر دماغ . (ازاقرب الموارد). امیم . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || آنکه دماغ او را ضربی رسیده باشد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || شتری که از ضرب یا از ریش و صدمه ٔ پالان موی پشت
مأمومةلغتنامه دهخدامأمومة. [ م َءْ م َ ] (ع ص )شجة مأمومة؛ شکستگی سر که به ام الرأس رسیده باشد.(منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به مأموم شود.