چمانهلغتنامه دهخداچمانه . [ چ َ ن َ / ن ِ ] (اِ) کدوی سیکی بودکه در او شراب کنند از بهر خوردن . (فرهنگ اسدی چ اقبال ص 447). کدوی به نگار کرده باشد که شراب درش کنند. (نسخه ای از فرهنگ اسدی از حاشیه ٔ فرهنگ چ اقبال ص <span class
چمانهلغتنامه دهخداچمانه . [ چ ُ ن َ / ن ِ ] (اِ) به معنی مطلق حیوان باشد. (برهان ). حیوان را نامند. (جهانگیری ). جاندار و حیوان . (ناظم الاطباء). چم . ورجوع به چم شود. || میانه و وسط. (ناظم الاطباء). || جرعه ٔ شراب . (ناظم الاطباء).
پیمانهلغتنامه دهخداپیمانه . [ پ َ/ پ ِ ن َ / ن ِ ] (اِ) هرچه بدان چیزی پیمایند. چیزی که غله و جز آن بدان کیل کنند. ظرفی که بدان چیزها پیمایند. (برهان ). منا. صاع . صواع . کیله . معیار. عدل .مکیل . مکیله . مقلد. (منتهی الارب ).
مانحلغتنامه دهخدامانح . [ن ِ ] (ع ص ) سخی و بخشنده و کریم . (غیاث ). بخشنده . (آنندراج ). دهنده و بخشنده و مرد سخی . (ناظم الاطباء).راد. جوانمرد. سخی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مانعلغتنامه دهخدامانع. [ ن ِ ] (اِخ ) ابن المسیب بن المقدادبن بدران المری الذهلی الوائلی متوفی به سال 860 هَ . ق . امیر نجد و نواحی آن بود. وی جد دوم امیر سعود است که آل سعود بدو منسوبند و منانعه که از ساکنان نجد هستند از نسل او محسوب می شوند. (از اعلام زرکلی
damدیکشنری انگلیسی به فارسیسد، بند، اب بند، سیل گیر، سد ساختن، محدود کردن، مانع شدن یاایجاد مانع کردن
damsدیکشنری انگلیسی به فارسیسدها، سد، بند، اب بند، سیل گیر، سد ساختن، محدود کردن، مانع شدن یاایجاد مانع کردن
سددیکشنری عربی به فارسیسد , اب بند , بند , سد ساختن , مانع شدن ياايجاد مانع کردن , محدود کردن , مجلس پذيرايي , سلا م عام , بارعام دادن , خاکريز , لنگرگاه
مانعلغتنامه دهخدامانع. [ ن ِ ] (اِخ ) ابن المسیب بن المقدادبن بدران المری الذهلی الوائلی متوفی به سال 860 هَ . ق . امیر نجد و نواحی آن بود. وی جد دوم امیر سعود است که آل سعود بدو منسوبند و منانعه که از ساکنان نجد هستند از نسل او محسوب می شوند. (از اعلام زرکلی
مانعلغتنامه دهخدامانع. [ ن ِ ] (اِخ ) نامی از نامهای خدای تعالی است . (مهذب الاسماء، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نامی از نامهای خدای تعالی به معنی ناصر است . (یادداشت ایضاً).
مانعدیکشنری عربی به فارسیمانع , سبدترکه اي , چهار چوب جگني , مسابقه پرش از روي مانع , از روي پرچين ياچارچوب پريدن , از روي مانع پريدن , فاءق امدن بر , پيش گير , جلوگيري کننده
مانعفرهنگ فارسی عمید۱. بازدارنده؛ جلوگیریکننده.۲. (اسم) [عامیانه، مجاز] مشکل؛ معضل.⟨ مانع شدن: (مصدر متعدی) [قدیمی] منع کردن؛ جلوگیری کردن.
مانعلغتنامه دهخدامانع. [ ن ِ ] (ع ص ، اِ) بازدارنده . ج ، مَنَعَة. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). منعکننده . ج ، مَنَعَة، مانِعون . (ناظم الاطباء). جلوگیرنده . دافع. رادع . زاجر. عایق . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و چون بنگریستم مانع این سعادت راحت اندک
مانعلغتنامه دهخدامانع. [ ن ِ ] (اِخ ) ابن المسیب بن المقدادبن بدران المری الذهلی الوائلی متوفی به سال 860 هَ . ق . امیر نجد و نواحی آن بود. وی جد دوم امیر سعود است که آل سعود بدو منسوبند و منانعه که از ساکنان نجد هستند از نسل او محسوب می شوند. (از اعلام زرکلی
مانعلغتنامه دهخدامانع. [ ن ِ ] (اِخ ) نامی از نامهای خدای تعالی است . (مهذب الاسماء، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نامی از نامهای خدای تعالی به معنی ناصر است . (یادداشت ایضاً).
ممانعلغتنامه دهخداممانع. [ م ُ ن ِ ] (ع ص ) بازدارنده و مقاومت کننده . منعکننده . مَنوع . || مزاحم و سرکش . گردنکش . (از ناظم الاطباء).
بی رادع و مانعلغتنامه دهخدابی رادع و مانع. [ دِ ع ُ ن ِ ] (ترکیب عطفی ) سرخود و لگام گسیخته . که پیش گیرنده و بازدارنده ندارد. و رجوع به رادع و مانع شود.