مبغضلغتنامه دهخدامبغض . [ م ُ غ َ ] (ع ص ) ناپسندیده و مکروه . || دشمن گردانیده شده . (ناظم الاطباء). دشمن داشته شده . مورد کینه .
مبغضلغتنامه دهخدامبغض . [ م ُ غ ِ ] (ع ص ) کینه جوی . کینه ور. بغوض .صاحب بغض . مقابل محب . ضد محب . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کینه ور و دشمن . (ناظم الاطباء) : دهریی آمد به نزدیک خلیفه ناگهان بغض دینی مبغضی شوخی پلیدی نابکار. سنائی .</
مبغوضلغتنامه دهخدامبغوض . [ م َ ] (ع ص ) دشمن داشته شده . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). در تداول فارسی زبانان بمعنی مُبغَض است . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : نام او محبوب از ذات ویست نام این مبغوض ز آفات ویست . مولوی .و آفرید او وصفهای
شنائیةلغتنامه دهخداشنائیة.[ ش َ ی َ / ش َ ئی ی َ ] (ع ص ) رجل شنائیة؛ مرد دشمنی کننده . (منتهی الارب ). مرد مبغض . (از اقرب الموارد).
مبغوضلغتنامه دهخدامبغوض . [ م َ ] (ع ص ) دشمن داشته شده . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). در تداول فارسی زبانان بمعنی مُبغَض است . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : نام او محبوب از ذات ویست نام این مبغوض ز آفات ویست . مولوی .و آفرید او وصفهای
باغضلغتنامه دهخداباغض . [ غ ِ ] (ع ص ) دشمن دارنده . ضد محب . مبغض . لغتی (لهجه ای ) ردی ٔاست و تنها ثعلب آن را آورده است و بهمین سبب در آیه ٔ «انی لعملکم من القالین (قرآن 168/26)» کلمه ٔ قالین را باغضین تفسیر کرده اند (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).-
دشمن دارلغتنامه دهخدادشمن دار. [ دُ م َ ] (نف مرکب ) دشمن دارنده . آنکه او را دشمن باشد. دارای دشمن . (یادداشت مرحوم دهخدا). || که دشمن گیرد. که دیگری را دشمن شمرد. مبغض . دشمن . عدو. (یادداشت مرحوم دهخدا). مقابل دوست دار. یعنی آنکه هم مراد دشمنان باشد. (آنندراج ) : ز
محبلغتنامه دهخدامحب . [ م ُ ح ِب ب ] (ع ص ) دوست . دوست دارنده . (غیاث ) (ناظم الاطباء). دوستدار. دوستار. ج ، محبین . (یادداشت مرحوم دهخدا). ولی . مقابل مبغض . (یادداشت مرحوم دهخدا) : بادا دل محبش همواره بانشاطبادا تن عدویش پیوسته ناتوان . <p class="author