متشنج کردن

مترادف

۱. به هم زدن، آشفته کردن، بینظم کردن
۲. بهآشوب کشاندن، متلاطم کردن، بحرانی کردن

جست‌وجوی دقیق

متشنج کردن

فرهنگ مترادف و متضاد

۱. به هم زدن، آشفته کردن، بینظم کردن ۲. بهآشوب کشاندن، متلاطم کردن، بحرانی کردن

جست‌وجوی هم‌آوا

متشنج

لغت‌نامه دهخدا

متشنج . [ م ُ ت َ ش َن ْ ن ِ ] (ع ص ) پوست درکشیده و ترنجیده . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). بانورد. چین خورده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). عضو درکشیده و متقلص شده . (ناظم الاطباء). و رجوع به تشنج شود. || آن که بر اثر سرما

متشنج

فرهنگ فارسی عمید

۱. دارای تشنج؛ لرزان.۲. دارای هرج‌ومرج و آشوب؛ ناآرام.

متشنج

دیکشنری فارسی به عربی

عصبي

متشنج

دیکشنری فارسی به انگلیسی

shaky

متشنج

فرهنگ فارسی معین

(مُ تَ شَ نِّ) [ ع . ] (اِفا.) لرزان ، لرزنده ، دارای تشنج .

جست‌وجوی مشابه

متشنج کردن با جریان برق

دیکشنری فارسی به انگلیسی

galvanize

جست‌وجوی متن

چار و چنگول

فرهنگ گنجواژه

متشنج،چلاق.چار وچنگک.

بحرانزده

فرهنگ مترادف و متضاد

آشوبزده، بحرانی، تنشآلود، متشنج، متلاطم، ناآرام ≠ آرام

nervous

دیکشنری انگلیسی به فارسی

عصبی، عصبانی، متشنج، دست پاچه، عصبی مربوط به اعصاب

استفزّ

دیکشنری عربی به فارسی

تحريك كرد , برانگيخت , تنش ايجاد كرد , برآشفت (تحريك كرد) , متشنج كرد , حساسيت ايجاد كرد , احساسات را تحريك كرد

بحرانی

فرهنگ مترادف و متضاد

آشوبزده، بحرانزده، پرآشوب، تشنجآلود، پرتنش، تنشآلود، خطرناک، غیرعادی، متشنج، متلاطم، وخیم ≠ آرام

جست‌وجوی هم‌آغاز

متشنج

لغت‌نامه دهخدا

متشنج . [ م ُ ت َ ش َن ْ ن ِ ] (ع ص ) پوست درکشیده و ترنجیده . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). بانورد. چین خورده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). عضو درکشیده و متقلص شده . (ناظم الاطباء). و رجوع به تشنج شود. || آن که بر اثر سرما

متشنج

فرهنگ فارسی عمید

۱. دارای تشنج؛ لرزان.۲. دارای هرج‌ومرج و آشوب؛ ناآرام.

متشنج

دیکشنری فارسی به عربی

عصبي

متشنج

دیکشنری فارسی به انگلیسی

shaky

متشنج

فرهنگ فارسی معین

(مُ تَ شَ نِّ) [ ع . ] (اِفا.) لرزان ، لرزنده ، دارای تشنج .

جست‌وجوی هم‌قافیه

متشنج

لغت‌نامه دهخدا

متشنج . [ م ُ ت َ ش َن ْ ن ِ ] (ع ص ) پوست درکشیده و ترنجیده . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). بانورد. چین خورده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). عضو درکشیده و متقلص شده . (ناظم الاطباء). و رجوع به تشنج شود. || آن که بر اثر سرما

متشنج

فرهنگ فارسی عمید

۱. دارای تشنج؛ لرزان.۲. دارای هرج‌ومرج و آشوب؛ ناآرام.

متشنج

دیکشنری فارسی به عربی

عصبي

متشنج

دیکشنری فارسی به انگلیسی

shaky

متشنج

فرهنگ فارسی معین

(مُ تَ شَ نِّ) [ ع . ] (اِفا.) لرزان ، لرزنده ، دارای تشنج .

ترجمه مقاله