متقوفلغتنامه دهخدامتقوف . [ م ُ ت َ ق َوْ وِ ] (ع ص ) بازدارنده .(آنندراج ) (از منتهی الارب ). || سخن آموزاننده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).کسی که سخن گفتن می آموزاند کسی را و به وی میگوید چنین و چنان بگو. (ناظم الاطباء). رجوع به تقوف شود.
متکوفلغتنامه دهخدامتکوف . [ م ُ ت َ ک َوْ وِ ] (ع ص ) مانندکننده خود را به کوفیان و نسبت نماینده به ایشان . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).منسوب به کوفه . (ناظم الاطباء). رجوع به تکوف شود.
متکیفلغتنامه دهخدامتکیف . [ م ُ ت َ ک َی ْ ی ِ ] (ع ص ) بیان شده و موصوف در هیئت و کیفیت و دارای کیفیت و چگونگی . (ناظم الاطباء). || دارای کیفیت و مستی و نشئه . (ناظم الاطباء). || کسی که عیب میکند و سرزنش می زند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به تکیف شود.
مثقفلغتنامه دهخدامثقف . [ م ُ ث َق ْ ق َ ] (ع ص ، اِ) نیزه ٔ راست کرده . (مهذب الاسماء).نیزه در عرف شعرا. مُثَقَّفَة. (از اقرب الموارد).
مثقفلغتنامه دهخدامثقف . [ م ُ ث َق ْ ق ِ ] (ع ص ) آنکه نیزه راست کند. (مهذب الاسماء). آنکه راست کند نیزه را به ثِقاف و ثقاف آنچه نیزه و تیر را به وی راست کنند. (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء).
مثقفدیکشنری عربی به فارسیکتابي , غير متداول , لفظ قلم , پرورده , تربيت شده , مهذب , تحصيل کرده , باسواد , اديب