مجنونلغتنامه دهخدامجنون . [ م َ ] (اِخ ) پسر کمال الدین محمود رفیقی از شاعران خوشنویس معاصر سلطان حسین بایقرابود. وی به مجنون چپ نویس شهرت داشت و خطی اختراع کرده و آن را توأمان نام نهاده بود. از قصاید اوست :فیروزه ٔ سپهر در انگشترین تست روی زمین تمام به زیر نگین تست و رجوع به حبیب
مجنونلغتنامه دهخدامجنون . [ م َ ] (اِخ ) دهی از دهستان چالدران است که در بخش سیه چشمه ٔ شهرستان ماکو واقع است و 221 تن سکنه دارد. این ده در دو محل به فاصله ٔ پانصد گز به نام مجنون بالا و مجنون پائین مشهور است و سکنه ٔ مجنون بالا 125<
مجنونلغتنامه دهخدامجنون . [ م َ ] (اِخ ) دهی از دهستان رود حله است که در بخش گناوه ٔ شهرستان بوشهر واقع است و 429 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
مجنونلغتنامه دهخدامجنون . [ م َ ] (اِخ ) عاشق لیلی بود. (غیاث ). قیس که عاشق لیلی بود. (آنندراج ). لقب قیس بن ملوح است که از بنی جعده بود. از شدت عشق لیلی دیوانه شد و بدان جهت مجنونش خواندند. (از انساب سمعانی ) : لیلی صفتان ز حال ما بی خبرندمجنون داند که حال مجن
مجنونلغتنامه دهخدامجنون . [ م َ ] (ع ص ) جنون زده و دیوانه . (غیاث ) (آنندراج ). آنکه عقل وی زایل یا فاسد شده باشد. مؤنث آن مَجنونَه . (از اقرب الموارد). دیوانه شده . دیوانه کرده شده . دیوانه و شوریده و بی عقل . ج ، مَجانین . (ناظم الاطباء). دیوزده . پری زده . مألوس . دیوانه . مقابل عاقل و ف
مظنونلغتنامه دهخدامظنون . [ م َ ] (ع ص ) گمان برده شده و دانسته شده . (آنندراج ). گمان برده شده و گمان کرده شده . مشکوک . نامعلوم و نامحقق و یقین ناشده و شبهه دار و گمان برده شده و پنداشته شده و گمان و پندار. (ناظم الاطباء). ظنین . متهم . گمان رفته . گمان شده . به گمان آمده . (یادداشت به خط مر
مجنونةلغتنامه دهخدامجنونة. [ م َ ن َ ] (ع ص ) مؤنث مجنون . (اقرب الموارد). رجوع به مجنون شود. || نخلة مجنونة؛ خرمابن دراز. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). درخت خرمای بلند. (از اقرب الموارد).
مجنونیلغتنامه دهخدامجنونی . [ م َ ] (ص نسبی ) منسوب به مجنون : جهان را عهد مجنونی شد از یادچو خاقانی درآ، آن تازه گردان . خاقانی (چ سجادی ص 469).و رجوع به مجنون شود.
مجنونیتلغتنامه دهخدامجنونیت . [ م َ نی ی َ ] (ع مص جعلی ، اِمص ) دیوانگی و جن زدگی .(ناظم الاطباء). مجنون بودن . و رجوع به مجنون شود.
حناء مجنونلغتنامه دهخداحناء مجنون . [ ح َن ْ نا ءِ م َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) وسمه است . وسمه و رنگ . (ناظم الاطباء).
مجنون صفتلغتنامه دهخدامجنون صفت . [ م َ ص ِ ف َ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) همچون مجنون . مانند مجنون : مجنون صفت اوفتاد سرمست در سلسله مانده پای تا دست . نظامی .بلبل ز درخت سر کشیده مجنون صفت آه برکشیده . نظامی .
مجنونةلغتنامه دهخدامجنونة. [ م َ ن َ ] (ع ص ) مؤنث مجنون . (اقرب الموارد). رجوع به مجنون شود. || نخلة مجنونة؛ خرمابن دراز. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). درخت خرمای بلند. (از اقرب الموارد).
مجنونیلغتنامه دهخدامجنونی . [ م َ ] (ص نسبی ) منسوب به مجنون : جهان را عهد مجنونی شد از یادچو خاقانی درآ، آن تازه گردان . خاقانی (چ سجادی ص 469).و رجوع به مجنون شود.
مجنونیتلغتنامه دهخدامجنونیت . [ م َ نی ی َ ] (ع مص جعلی ، اِمص ) دیوانگی و جن زدگی .(ناظم الاطباء). مجنون بودن . و رجوع به مجنون شود.
حناء مجنونلغتنامه دهخداحناء مجنون . [ ح َن ْ نا ءِ م َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) وسمه است . وسمه و رنگ . (ناظم الاطباء).
حنامجنونلغتنامه دهخداحنامجنون . [ ح َن ْ نا م َ ] (اِ مرکب ) وسمه . (یادداشت مرحوم دهخدا) (ناظم الاطباء).
حنای مجنونلغتنامه دهخداحنای مجنون . [ ح َ ی ِ م َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) وسمه را گویند و آن برگی است که زنان جوشانند و به ابرو نهند و مردان بدان ریش رنگ کنندو بعربی ورق النیل خوانند. (برهان ) (ناظم الاطباء).
زاب مجنونلغتنامه دهخدازاب مجنون .[ ب ِ م َ ] (اِخ ) نام قطعه ٔ اخیر زاب اعلی است که ازموصل میگذرد و بدجله فرومیریزد، زیرا جریان آن در قسمت اخیر مسیر خویش بسیار تند است . (از معجم البلدان ج 4 ص 364). و رجوع به نزهةالقلوب ج <span cl
ده مجنونلغتنامه دهخداده مجنون . [ دِه ْ م َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان . واقع در یک هزارگزی باختر کرمانشاه . سکنه ٔ آن 450 تن .آب آن از دو رشته قنات تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5