مجزوءلغتنامه دهخدامجزوء. [ م َ ] (ع ص ) آنکه از وی یک جزء ساقط کرده باشند. (ناظم الاطباء). || (در اصطلاح عروض ) شعر مجزوء؛ آنکه از او یک جزء تمام ساقط کرده باشند. (منتهی الارب ). بحر مسدسی است که در اصل وضعش مثمن باشد آن را مجزو گویند به اعتبار دور کردن جزوی از آن . (غیاث ) (آنندراج ). بیتی با
مجیزگویلغتنامه دهخدامجیزگوی . [ م َ ] (نف مرکب ) ظاهراً مصحف مزاج گوی است . در تداول عامه ، متملق . چاپلوس . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مجیز و ماده ٔ قبل شود.
مجیزگوییلغتنامه دهخدامجیزگویی . [ م َ ] (حامص مرکب ) حالت و صفت مجیزگوی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). تملق گویی . و رجوع به مجیز و مجیزگوی شود.
مجزاءلغتنامه دهخدامجزاء. [ م ُ ج َزْ زَ ءْ ] (ع ص ) جزء جزء شده . (ناظم الاطباء). پاره پاره شده . (از منتهی الارب ). مجزا. و رجوع به مجزا شود.
مجیزگویلغتنامه دهخدامجیزگوی . [ م َ ] (نف مرکب ) ظاهراً مصحف مزاج گوی است . در تداول عامه ، متملق . چاپلوس . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مجیز و ماده ٔ قبل شود.
مجیزگوییلغتنامه دهخدامجیزگویی . [ م َ ] (حامص مرکب ) حالت و صفت مجیزگوی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). تملق گویی . و رجوع به مجیز و مجیزگوی شود.
چاپلوسفرهنگ مترادف و متضادچربزبان، خوشامدگو، زبانبهمزد، سالوس، ظاهرنما، کاسهلیس، متملق، مداهن، مداهنهگر، خایهمال، متصلف، کرنشگر، مجیزگو
ستایندهفرهنگ فارسی طیفیمقوله: اخلاقیات واخواه، مداح، مدیحهخوان، مدیحهسرا، مدیحهگو، ثناخوان، ستایشگر، هوادار آشنا، شناس، معرف، همکار تأییدکننده، مؤید▼، مجیزگو، مسئول روابطعمومی
مجیزگویلغتنامه دهخدامجیزگوی . [ م َ ] (نف مرکب ) ظاهراً مصحف مزاج گوی است . در تداول عامه ، متملق . چاپلوس . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مجیز و ماده ٔ قبل شود.
مجیزگوییلغتنامه دهخدامجیزگویی . [ م َ ] (حامص مرکب ) حالت و صفت مجیزگوی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). تملق گویی . و رجوع به مجیز و مجیزگوی شود.