محرورلغتنامه دهخدامحرور. [ م َ ] (ع ص ) نعت مفعولی از حَرّ. مرد گرم شده از خشم و جز آن . (منتهی الارب ). گرم شده ازآتش تب و خشم و جز آن . گرم و تندخوی و خشمناک . (از ناظم الاطباء). || گرم مزاج . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). آنکه بر مزاج او حرارت غلبه دارد. آنکه مزاجش گرم است . آنکه مزاج حار دارد
محرورفرهنگ فارسی عمید۱. (طب قدیم) کسی که دارای مزاج گرم است.۲. (صفت) [قدیمی] گرمشده از حرارت آتش و تب.
مهرورلغتنامه دهخدامهرور. [ م َ ] (ع ص ) نعت مفعولی است از هَرّ و هریر. (از اقرب الموارد). رجوع به هر و هریر شود. || بعیر مهرور؛ شتر هرارزده . (منتهی الارب ). شتر گرفتار شده به بیماری هرار. رجوع به هرار شود.
مهرورلغتنامه دهخدامهرور.[ مِهْرْ وَ ] (ص مرکب ) بامهر. مهربان : نه طفلی کز آتش ندارد خبرنگهداردش مادر مهرور.سعدی .
معرورلغتنامه دهخدامعرور. [ م َ ] (ع ص ) سرمازده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آنکه او را چیزی غیرمستقل رسد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). کسی که برسد او را چیزی که مستقر نگردد. (شرح قاموس ) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط) (از لسان العرب ). || شتر گرفتار بیماری عَرّ
معرارلغتنامه دهخدامعرار. [ م ِ ] (ع ص ) نخلة معرار؛نخله ٔ گرگین و خرمای ریز تباه بار آرنده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). درخت خرمایی که به چیزی مانند جرب مبتلا شده باشد. (از اقرب الموارد).
محرورینلغتنامه دهخدامحرورین . [ م َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ محرور (در حالت نصبی و جری ). رجوع به محرور شود.
خوی چکانلغتنامه دهخداخوی چکان . [ خوَی ْ / خَی ْ / خِی ْ / خُی ْ ] (نف مرکب ، ق مرکب ) عرق ریزان : ای پیکر منور محرور خوی چکان ثعبان آتشین دم و روئینه استخوان .<br
دیرادیرلغتنامه دهخدادیرادیر. (ق مرکب ) دیردیر. دیربدیر. مقابل زود بزود. (یادداشت مؤلف ) : بدین سبب مردم محرور را شراب دیرادیر باید خوردن و اگر خود نخورد بهتر و زیباترو نیکوتر باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). بدین سبب مباشرت کمتر و دیرادیر باید کرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
مبرودلغتنامه دهخدامبرود. [ م َ ] (ع ص ) ماءمبرود، آب سرد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || آن که سردی بر مزاج او غلبه دارد. ج ، مبرودین . آن که سردیش کرده باشد. مقابل محرور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || خبز مبرود؛ نان که بر آن آب ریخته باشند. (منتهی الارب ) (آنندراج )(ناظم الاطب
گرم مزاجلغتنامه دهخداگرم مزاج . [ گ َ م ِ ] (ص مرکب ) شدیدالغضب . تندخوی . عصبانی : رجل ٌ مَابوت ؛ مرد گرم مزاج . (منتهی الارب ). || دارای طبع گرم ، مقابل سردمزاج . محرور : مردم گرم مزاج را بخوردن این شراب باآب و گلاب ممزوج کنند. (نوروزنامه ). شرابی که نه تیره بود و نه تُن
خوش ترشلغتنامه دهخداخوش ترش . [ خوَش ْ / خُش ْ ت ُ رُ ] (ص مرکب ) مَلَس . طعم ترشی آمیخته باشد با شیرینی ، چون طعم آلو و مانند آن . (یادداشت مؤلف ) : برگ می صبوح کن سرکه فروختن که چه گرچه ز خواب جسته ای خوش ترش گرانسری . <p c
محرورینلغتنامه دهخدامحرورین . [ م َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ محرور (در حالت نصبی و جری ). رجوع به محرور شود.