محزانلغتنامه دهخدامحزان . [ م ِ ] (ع ص ) اندوهناک . (منتهی الارب ). محزون . حزین . حزنان . حَزِن . حَزُن [ ح َ زُ ] .
مهجانلغتنامه دهخدامهجان . [ م َ ] (اِخ ) قریه ای است در دوفرسنگی جنوبی اسپاس . (فارسنامه ). دهی است از دهستان آسپاس بخش مرکزی شهرستان آباده ، در 52هزارگزی جنوب باختری اقلید و 10هزارگزی راه فرعی آسپاس به ده بید و اقلید. آبش از
محزونلغتنامه دهخدامحزون . [ م َ ] (ع ص ) اندوهگین . (منتهی الارب ) (غیاث ) (ناظم الاطباء). غمنده . غمناک . اندوهگین . اندوهناک . مهموم . غمگین . غمین . غمگن . مغموم : هر آنچ از گردش این چرخ وارون رسد بر ما،نشاید بود محزون . ناصرخسرو.<br
معجونلغتنامه دهخدامعجون . [ م َ ] (ع ص ، اِ)خمیر و سرشته . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). سرشته شده و خمیرکرده شده . (غیاث ) (آنندراج ). عجین . درآمیخته . سرشته . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : چون مشتری است زردگلش لیکن این مشتری به عنبر معجون است . <p class=
معجوندیکشنری عربی به فارسیخمير , چسب , سريش , گل يا خمير , نوعي شيريني , چسباندن , چسب زدن به , خمير زدن
اندوهناکلغتنامه دهخدااندوهناک . [ اَ ] (ص مرکب ) اندوهگین . غمناک . محزون .(از ناظم الاطباء). حزین . محزون . حزنان . محزان . (یادداشت مؤلف ). لهفان . (دهار). منجود. وکاب . (از منتهی الارب ). غمنده . مشجو. سدمان . (یادداشت مؤلف ) : اندوهناک بر کناره ٔ آب نشست . (کلیله و د
اندوهگنلغتنامه دهخدااندوهگن . [ اَ گ ِ ] (ص مرکب ) مخفف اندوهگین . مغموم . با اندوه . غمی . محزون . حزین . حزمان . محزان . دژم . پژمان . مهموم . اسیف . (یادداشت مؤلف ) : سال امسالین نوروز طربناکتر است پار و پیرار همی دیدم اندوهگنا. منوچهری .
حزینلغتنامه دهخداحزین . [ ح َ ] (ع ص ) محزون . مهموم . غمناک . اندوهناک . اندوهگین . (دهار) (منتهی الارب ). غمگن . غمگین . غمین . اندوهگن . غمنده . مغموم . افسرده : مِحزان ، حزنان ؛ که خاطری حزین دارد. ضد مسرور. (معجم البلدان ). ج ، حِزان . حُزناء : چون یعقوب را دید سل