محسوب کردن

مترادف

محسوب داشتن، بهحساب آوردن، به شمار آمدن، قلمداد کردن، تلقی کردن

برابر پارسی

برشمردن

جست‌وجوی دقیق

محسوب کردن

دیکشنری فارسی به انگلیسی

class, number, reckon

محسوب کردن

فرهنگ مترادف و متضاد

محسوب داشتن، بهحساب آوردن، به شمار آمدن، قلمداد کردن، تلقی کردن

محسوب کردن

فرهنگ سره

برشمردن

محسوب کردن

دیکشنری فارسی به ترکی

addetmek, addolunmak

جست‌وجوی هم‌آوا

محسوب

لغت‌نامه دهخدا

محسوب . [ م َ ] (ع ص ) شمرده . (منتهی الارب ). شمرده شده . (ناظم الاطباء). بشمار آورده شده . (غیاث ) (آنندراج ). بحساب درآمده . بشمار آمده . در شمار آمده . (یادداشت مرحوم دهخدا) : نظر میداشت اندر راه محبوب که در ذاتش همان بوده ست محسوب . <p

محصوب

لغت‌نامه دهخدا

محصوب . [ م َ ] (ع ص ) سرخجه برآورده . مبتلا به سرخجه . محصب . (از منتهی الارب ). سرخجه شده . (دهار). سرخجه برآمده . (مهذب الاسماء). رجوع به حصبه شود.

معصوب

لغت‌نامه دهخدا

معصوب . [ م َ ] (ع ص ) سخت گرسنه .(از محیط المحیط). || شمشیر لطیف . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). || سخت گوشت . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || رجل معصوب الخلق ؛ مرد نیک خلقت استوار. (منتهی الارب ) (آنندراج ). مجدول الخلق . (محیط ا

محسوب

دیکشنری عربی به فارسی

حساب کردني , براورد کردني , قابل اعتماد

محسوب

فرهنگ فارسی عمید

۱. شمرده‌شده؛ به‌شمارآورده‌شده.۲. انگاشته‌شده.

جست‌وجوی مشابه

محسوب کردن قیمت و مزد

دیکشنری فارسی به انگلیسی

charge

جست‌وجوی متن

حساب کردنی

دیکشنری فارسی به عربی

محسوب

براورد کردنی

دیکشنری فارسی به عربی

محسوب

شمرده شده

واژه‌نامه آزاد

محسوب

محسوبة

لغت‌نامه دهخدا

محسوبة.[ م َ ب َ ] (ع ص ) مؤنث محسوب . رجوع به محسوب شود.

محسوب

لغت‌نامه دهخدا

محسوب . [ م َ ] (ع ص ) شمرده . (منتهی الارب ). شمرده شده . (ناظم الاطباء). بشمار آورده شده . (غیاث ) (آنندراج ). بحساب درآمده . بشمار آمده . در شمار آمده . (یادداشت مرحوم دهخدا) : نظر میداشت اندر راه محبوب که در ذاتش همان بوده ست محسوب . <p

جست‌وجوی هم‌آغاز

محسوب

لغت‌نامه دهخدا

محسوب . [ م َ ] (ع ص ) شمرده . (منتهی الارب ). شمرده شده . (ناظم الاطباء). بشمار آورده شده . (غیاث ) (آنندراج ). بحساب درآمده . بشمار آمده . در شمار آمده . (یادداشت مرحوم دهخدا) : نظر میداشت اندر راه محبوب که در ذاتش همان بوده ست محسوب . <p

محسوب

دیکشنری عربی به فارسی

حساب کردني , براورد کردني , قابل اعتماد

محسوب

فرهنگ فارسی عمید

۱. شمرده‌شده؛ به‌شمارآورده‌شده.۲. انگاشته‌شده.

محسوب

فرهنگ فارسی معین

(مَ) [ ع . ] (اِمف .) شمرده شده ، به حساب آمده .

محسوب

فرهنگ مترادف و متضاد

۱. شمار، شمرده، شمردهشده، به حسابآمده ۲. قلمداد، انگاشته شده

جست‌وجوی هم‌قافیه

محسوب

لغت‌نامه دهخدا

محسوب . [ م َ ] (ع ص ) شمرده . (منتهی الارب ). شمرده شده . (ناظم الاطباء). بشمار آورده شده . (غیاث ) (آنندراج ). بحساب درآمده . بشمار آمده . در شمار آمده . (یادداشت مرحوم دهخدا) : نظر میداشت اندر راه محبوب که در ذاتش همان بوده ست محسوب . <p

نامحسوب

لغت‌نامه دهخدا

نامحسوب . [ م َ ] (ص مرکب ) حساب ناشده . به حساب نیامده . به حساب منظور ناشده . مقابل محسوب . رجوع به محسوب شود.

محسوب

دیکشنری عربی به فارسی

حساب کردني , براورد کردني , قابل اعتماد

محسوب

فرهنگ فارسی عمید

۱. شمرده‌شده؛ به‌شمارآورده‌شده.۲. انگاشته‌شده.

محسوب

فرهنگ فارسی معین

(مَ) [ ع . ] (اِمف .) شمرده شده ، به حساب آمده .

ترجمه مقاله