محیط شفاففرهنگ فارسی طیفیمقوله: مادۀ آلی هوا، آب، کریستال، بلوره، الماس، برلیان، تور، حریر شیشه، آبگینه، زجاج، مینا، بلور، ویترای بطری، جام، کاسه آیینه عدسی، دستگاه نوری منشور انکسار، شکست نور درمحیط شفاف، انعکاس شیشۀ عمر مرآت شیشهگری کاغذ کالک، ترانسپارنت، رنگ شفاف
محیط شفافtransparent mediumواژههای مصوب فرهنگستانمحیطی که نور مرئی یا بخشی از پرتوهای الکترومغناطیسی از آن عبور کند
ماتmatte, flat 3واژههای مصوب فرهنگستانویژگی سطحی که برّاقیت آن در زاویۀ 60 درجه در گسترۀ صفر تا ده و در زاویۀ 85 درجه در گسترۀ صفر تا پانزده قرار دارد
ورنی ماتflat varnish, matte varnishواژههای مصوب فرهنگستاننوعی ورنی که با درصد معینی ماتکننده ترکیب میشود تا در هنگام خشک شدن جلوهای مات بیابد
محتلغتنامه دهخدامحت . [ م َ ] (ع ص ) صلب و سخت از هرچیزی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || روز گرم . (منتهی الارب ). یوم محت ؛ روزی سخت گرم . (مهذب الاسماء). || مرد خردمند. || مردتیزخاطر. ج ، مُحوت ، مُحَتاء. (منتهی الارب ). || خالص و بی آمیغ. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
ضریب شکست 2refractive indexواژههای مصوب فرهنگستاننسبت سرعت فاز تابش الکترومغناطیسی در خلأ به سرعت فاز در محیط شفاف
دیوپترلغتنامه دهخدادیوپتر. [ ی ُ ت ِ ] (فرانسوی ، اِ) دستگاه نوری مرکب از دو محیط شفاف دارای ضرایب انکسار متفاوت . قوانین سیر نور در دیوپترها و تشکیل تصویر در آنها از مباحث مهم نورشناسی است . (از دائرة المعارف فارسی ).
آینهفرهنگ فارسی طیفیمقوله: مادۀ آلی ه، آینۀ کوژ، محدب، کاو، مقعر، شلجمی، تخت (مسطح)، کروی آینۀ قدی، جیبی، آینۀ تمامنما، آینۀ کنسول صیقل جیوه ◄ عنصر شیشه، محیط شفاف بازتابش، انعکاس نور، انعکاس مرآت
سفالگریفرهنگ فارسی طیفیمقوله: مادۀ آلی کوزهگری، سرامیک، کاشی، چینی، بشقاب، کوزه، ظرف چینی مرغی سرویس 102 پارچه کوزهگر، کاشیکار شیشهگری، ◄ محیط شفاف موادسفالی، سفال، سقف سفالی چرخ کوزهگری
محیطلغتنامه دهخدامحیط. [ م ُ ] (ع ص ) مقابل محاط. اسم فاعل از احاطه . (کشاف ). فراگیرنده . درگیرنده و احاطه کننده . (غیاث ). صاحب آنندراج گوید در فارسی به صله ٔ بر مستعمل است یعنی محیط بر، دربرگیرنده : آنکه او را قیاس وصف نکردزانکه شد وصف او محیط قیاس . <p
محیطفرهنگ فارسی عمید۱. جایی که انسان در آن زندگانی میکند اعم از کشور، شهر، جامعه، یا خانواده.۲. (صفت) [مقابلِ محاط] [مجاز] احاطهکننده؛ فروگیرنده.۳. (ریاضی) خطی که دور دایره را فراگیرد.۴. (ریاضی) شکلی که شکل دیگر داخل آن قرار گرفته باشد.۵. [مجاز]۶. [قدیمی] اقیانوس.۷. (صفت) [قدیمی، م
محیطدیکشنری فارسی به انگلیسیair, ambience, ambient, atmosphere, circuit, circumference, community, eco-, environment, girth, medium, milieu, perimeter, periphery, precincts, surroundings
محیطفرهنگ فارسی معین(مُ) [ ع . ] (اِفا.) 1 - فراگیرنده ، احاطه کننده . 2 - پاره خطی که دور سطحی را فرا می گیرد. 3 - آگاه و باخبر.
دریای محیطلغتنامه دهخدادریای محیط. [ دَرْ ی ِ م ُ ] (اِخ ) بحرالمحیط. بحرالاخضر. اقیانوس . دریای بزرگ . نام دریائی است به مغرب بی منتهی . (آنندراج ). دریایی که در آن آفتاب غروب می کند و آب آن دریا گرم و سبز است مانند سیماب . (شرفنامه ٔ منیری ). آبی که به گرد ربع مسکون درآمده قوم عرب آن را بحر محیط
فلک المحیطلغتنامه دهخدافلک المحیط. [ ف َ ل َ کُل ْ م ُ ] (ع اِ مرکب ) فلک الافلاک . فلک اطلس . فلک الاعظم . فلک الاقصی . فلک نهم . عرش : گردد فلک المحیط کویت گر دست تو صولجان ببینم .خاقانی .
محیطلغتنامه دهخدامحیط. [ م ُ ] (ع ص ) مقابل محاط. اسم فاعل از احاطه . (کشاف ). فراگیرنده . درگیرنده و احاطه کننده . (غیاث ). صاحب آنندراج گوید در فارسی به صله ٔ بر مستعمل است یعنی محیط بر، دربرگیرنده : آنکه او را قیاس وصف نکردزانکه شد وصف او محیط قیاس . <p
هفت محیطلغتنامه دهخداهفت محیط. [ هََ م ُ ] (اِ مرکب ) کنایه از هفت فلک است . || هفت دریا را نیز گویند. (برهان ) : امر تو نطفه افکند بهر سه نوع تا کندهفت محیط دایگی چاربسیط مادری . خاقانی .رجوع به هفت دریا شود.
تمحیطلغتنامه دهخداتمحیط. [ ت َ ] (ع مص ) هموار کردن به انگشتان زه کمان را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).