مختل کردن

مترادف

دچاراختلال کردن، آشفته کردن، مختل ساختن، به همریختن، نابهسامان کردن، پریشان کردن

جست‌وجوی دقیق

مختل کردن

دیکشنری فارسی به عربی

ازعج , انتهک , سلة , شوش , فوضي , لوطي

مختل کردن

دیکشنری فارسی به انگلیسی

encumber, discomfit, dislocate, disrupt, hamper, interfere, invade, snag, unbalance, upset, violate

مختل کردن

فرهنگ مترادف و متضاد

دچاراختلال کردن، آشفته کردن، مختل ساختن، به همریختن، نابهسامان کردن، پریشان کردن

جست‌وجوی هم‌آوا

مخطل

لغت‌نامه دهخدا

مخطل . [ م ُ طِ ] (ع ص ) فحش گوینده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). بی ادب در تکلم . (ناظم الاطباء). و رجوع به اخطال شود.

مختل

لغت‌نامه دهخدا

مختل . [ م ُ ت َل ل ] (ع ص ) سخت تشنه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || سست و تباه : امر مختل . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). خلل یافته شده . (غیاث ). خلل یافته شده و کار سست و تباه . (آنندراج ). خلل یافته و درهم و شوریده و پر

مختل

فرهنگ فارسی عمید

۱. خلل‌یافته؛ تباه.۲. آشفته و به‌هم‌خورده.

مختل

دیکشنری فارسی به عربی

غير مرتب

مختل

فرهنگ فارسی معین

(مُ تَ لّ) [ ع . ] (اِمف .) تباه شده ، آشفته و به هم خورده ، دارای اختلال .

جست‌وجوی مشابه

مختل کردن (عامیانه)

دیکشنری فارسی به انگلیسی

hogtie

مختل کردن حواس

دیکشنری فارسی به انگلیسی

unhinge

مختل کردن فکر

دیکشنری فارسی به انگلیسی

unhinge

مختل کردن حواس کسی

دیکشنری فارسی به انگلیسی

baffle

مختل کردن دید چشم

دیکشنری فارسی به انگلیسی

blind

جست‌وجوی متن

undisturbed

دیکشنری انگلیسی به فارسی

دست نخورده، مختل نشده، غیر مختل

disturbed

دیکشنری انگلیسی به فارسی

مختل، پریشان، ناراحت، مختل شده، مضطرب، اشفته، پریشانحال

abridger

دیکشنری انگلیسی به فارسی

مختل کردن

mistuning

دیکشنری انگلیسی به فارسی

mistuning، مختل کردن

mistuned

دیکشنری انگلیسی به فارسی

اشتباه، مختل کردن

جست‌وجوی هم‌آغاز

مختل

لغت‌نامه دهخدا

مختل . [ م ُ ت َل ل ] (ع ص ) سخت تشنه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || سست و تباه : امر مختل . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). خلل یافته شده . (غیاث ). خلل یافته شده و کار سست و تباه . (آنندراج ). خلل یافته و درهم و شوریده و پر

مختل

فرهنگ فارسی عمید

۱. خلل‌یافته؛ تباه.۲. آشفته و به‌هم‌خورده.

مختل

دیکشنری فارسی به عربی

غير مرتب

مختل

فرهنگ فارسی معین

(مُ تَ لّ) [ ع . ] (اِمف .) تباه شده ، آشفته و به هم خورده ، دارای اختلال .

مختل

فرهنگ مترادف و متضاد

۱. آشفته، بههمریخته، نابهسامان، بینظم، پریشان، درهم، مغشوش، نامرتب ۲. آهمند، محتاج، نیازمند ۳. خللیافته، دارایاختلال ≠ بسامان

جست‌وجوی هم‌قافیه

مختل

لغت‌نامه دهخدا

مختل . [ م ُ ت َل ل ] (ع ص ) سخت تشنه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || سست و تباه : امر مختل . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). خلل یافته شده . (غیاث ). خلل یافته شده و کار سست و تباه . (آنندراج ). خلل یافته و درهم و شوریده و پر

مختل

فرهنگ فارسی عمید

۱. خلل‌یافته؛ تباه.۲. آشفته و به‌هم‌خورده.

مختل

دیکشنری فارسی به عربی

غير مرتب

مختل

فرهنگ فارسی معین

(مُ تَ لّ) [ ع . ] (اِمف .) تباه شده ، آشفته و به هم خورده ، دارای اختلال .

مختل

فرهنگ مترادف و متضاد

۱. آشفته، بههمریخته، نابهسامان، بینظم، پریشان، درهم، مغشوش، نامرتب ۲. آهمند، محتاج، نیازمند ۳. خللیافته، دارایاختلال ≠ بسامان

ترجمه مقاله