مرافعه بردنلغتنامه دهخدامرافعه بردن . [ م ُ ف َ / ف ِ ع َ / ع ِ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) طرح دعوی کردن : مرافعه به کسی بردن ؛ به او شکایت بردن . از او داوری خواستن : القصه مرافعه ٔ این سخن به قاضی بردیم و به حکومت
مرافعهلغتنامه دهخدامرافعه . [ م ُ ف َ / ف ِ ع َ / ع ِ ] (ازع اِمص ) مرافعة. مرافعت . دعوی پیش حاکم بردن . (غیاث اللغات ). قصه به حاکم بردن . به قاضی برداشتن . با خصم به داور رفتن . سخن نزد حاکم و قاضی بردن . ترافع محاکمه . داور
مرافعةلغتنامه دهخدامرافعة. [ م ُ ف َ ع َ ] (ع مص ) چیزی با کسی به ملک یا به قاضی برداشتن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). شکایت بردن پیش حاکم و نزدیک حاکم شدن با خصم . (آنندراج ). شکایت کردن از کسی و نزد حاکم بردن او را برای محاکمه و داوری . (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). قصه به حاکم بردن .
مرافعهفرهنگ فارسی عمید۱. با هم دعوا داشتن؛ مشاجره داشتن.۲. شکایت نزد حاکم بردن؛ با هم به دادگاه رفتن و دادخواهی کردن.
مرافعهلغتنامه دهخدامرافعه . [ م ُ ف َ / ف ِ ع َ / ع ِ ] (ازع اِمص ) مرافعة. مرافعت . دعوی پیش حاکم بردن . (غیاث اللغات ). قصه به حاکم بردن . به قاضی برداشتن . با خصم به داور رفتن . سخن نزد حاکم و قاضی بردن . ترافع محاکمه . داور
مرافعهلغتنامه دهخدامرافعه . [ م ُ ف َ / ف ِ ع َ / ع ِ ] (ازع اِمص ) مرافعة. مرافعت . دعوی پیش حاکم بردن . (غیاث اللغات ). قصه به حاکم بردن . به قاضی برداشتن . با خصم به داور رفتن . سخن نزد حاکم و قاضی بردن . ترافع محاکمه . داور
مرافعهفرهنگ فارسی عمید۱. با هم دعوا داشتن؛ مشاجره داشتن.۲. شکایت نزد حاکم بردن؛ با هم به دادگاه رفتن و دادخواهی کردن.
مرافعهلغتنامه دهخدامرافعه . [ م ُ ف َ / ف ِ ع َ / ع ِ ] (ازع اِمص ) مرافعة. مرافعت . دعوی پیش حاکم بردن . (غیاث اللغات ). قصه به حاکم بردن . به قاضی برداشتن . با خصم به داور رفتن . سخن نزد حاکم و قاضی بردن . ترافع محاکمه . داور
مرافعهفرهنگ فارسی عمید۱. با هم دعوا داشتن؛ مشاجره داشتن.۲. شکایت نزد حاکم بردن؛ با هم به دادگاه رفتن و دادخواهی کردن.