مرقشلغتنامه دهخدامرقش . [ م ُ رَق ْ ق َ ](ع ص ) نعت مفعولی از ترقیش . رجوع به ترقیش شود. || خال خال . خالدار. (یادداشت مرحوم دهخدا).
مرکزلغتنامه دهخدامرکز. [ م َ ک َ ] (ع اِ) میانه ٔ دائره . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). نقطه که میان دائره ٔ پرگار می باشد.(غیاث ). نقطه ٔ پرگار. (مهذب الاسماء). دنگ . در اصل این لفظ صیغه ٔ اسم ظرف از رکز بالفتح است که به معنی چیزی نوکدار مثل نیزه و جز آن در زمین فرو بردن است پس نقطه ٔ دا
مرقشلغتنامه دهخدامرقش . [ م ُ رَق ْ ق ِ ] (اِخ ) لقب دو تن از شاعران جاهلیت عرب ، یکی مرقش الاصغر، ربیعةبن حرملة، و دیگری مرقش الاکبر، عوف بن سعد.
لندنلغتنامه دهخدالندن . [ ل َ دَ ] (اِخ ) پایتخت انگلستان کنار رود تایمز، بزرگترین شهر و مرکز تجاری اروپا و دارای 4میلیون و 400هزار تن سکنه .
ارولغتنامه دهخداارو. [ اَرْ رو ] (اِخ ) مجمعالجزایر (گنگبار) ماله در شمال استرالیا که قریب 80 جزیره است و آن تقریباً بین 5 و 7 درجه عرض جنوبی و 135 درجه ٔ ط
اندبیلواژهنامه آزاداندبیل به معنای چند آبادی یا آبادی که در زمین پست می باشد درست مقابل اردبیل نامید . در آذربایجان ، ما کلماتی همچون اندبیل ،اردبیل ،بیله سوار و در خود اندبیل، بیلی (که نامه یه روستای مخروبه هست )بیلدیر مشهور به تفرجگاه اندبیل داریم و کلمه ی مشترک اینها کلمه ی بیل است که بیشتر به معنای آبادی مرسوم است
شارجهلغتنامه دهخداشارجه . [ ج َ ] (اِخ ) شارقه . بندری است در یکی از شیخ نشین های خلیج فارس ، به عمان نزدیک دو میل از شرق و غرب امتداد دارد. بیشترین عرض آن در سمت مغرب و کوتاه ترینش در سمت مشرق است . سبب بنای آن به این شکل آن است که اکثر مردم شهر از دریانوردان و صاحبان سفائن بودند و برتر میشمر
مرکزلغتنامه دهخدامرکز. [ م َ ک َ ] (ع اِ) میانه ٔ دائره . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). نقطه که میان دائره ٔ پرگار می باشد.(غیاث ). نقطه ٔ پرگار. (مهذب الاسماء). دنگ . در اصل این لفظ صیغه ٔ اسم ظرف از رکز بالفتح است که به معنی چیزی نوکدار مثل نیزه و جز آن در زمین فرو بردن است پس نقطه ٔ دا
مرکزدیکشنری عربی به فارسیمرکز , ميان , وسط ونقطه مرکزي , درمرکز قرار گرفتن , تمرکز يافتن , متمرکز کردن , تمرکز دادن , تغليظ
مرکزفرهنگ فارسی عمید۱. میان دایره؛ نقطۀ وسط دایره.۲. محل اقامت شخص یا حاکم و والی؛ پایگاه.۳. محل؛ مکان.۴. [قدیمی، مجاز] دنیا؛ جهان.⟨ مرکز ثقل: (فیزیک)۱. گرانیگاه.۲. جایگاه اصلی چیزی.
پیازمرکزلغتنامه دهخداپیازمرکز.[ م َ ک َ ] (اِخ ) نام موضعی میان سوادکوه و فیروزکوه به مازندران . (سفرنامه ٔ رابینو ص 42 بخش انگلیسی ).
خارج مرکزلغتنامه دهخداخارج مرکز. [ رِ ج ِ م َ ک َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) به اصطلاح هیأت دور از مرکز را گویند. (ناظم الاطباء). || اضافاتی که به کارمند دولت در وقت انجام وظیفه در خارج از پایتخت می دهند.
متمرکزلغتنامه دهخدامتمرکز.[ م ُ ت َ م َ ک ِ ] (ع ص ) فراهم آمده و مرکز یافته . جمع شده در یک جای . جای گرفته در مکانی . و با کردن و شدن و ساختن مستعمل است . رجوع به تمرکز و مرکز شود.
مرکزلغتنامه دهخدامرکز. [ م َ ک َ ] (ع اِ) میانه ٔ دائره . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). نقطه که میان دائره ٔ پرگار می باشد.(غیاث ). نقطه ٔ پرگار. (مهذب الاسماء). دنگ . در اصل این لفظ صیغه ٔ اسم ظرف از رکز بالفتح است که به معنی چیزی نوکدار مثل نیزه و جز آن در زمین فرو بردن است پس نقطه ٔ دا
تمرکزلغتنامه دهخداتمرکز. [ ت َ م َ ک ُ ] (ع مص ) مصدر برساخته است از مرکز: تمرکز قوا. تمرکز عائدات . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در تداول امروز بمعنی فراهم آمدن و فراهم کردن استعمال شود.