مزقلغتنامه دهخدامزق . [ م َ ] (ع مص ) سرگین انداختن مرغ . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ) (تاج المصادر بیهقی ). || پاره کردن جامه را و دریدن آن را. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ). دریدن . (تاج المصادر بیهقی ). درانیدن . خرق . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).- <
مزقلغتنامه دهخدامزق . [ م ِ زَ ] (ع اِ) پاره های جامه ٔ دریده و جز آن . (منتهی الارب ) (ازاقرب الموارد) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). ج ِ مزقة.
میزکلغتنامه دهخدامیزک . [ زَ ] (اِ مصغر) (اسم از میزیدن + ک تصغیر) مصغر میز یعنی شاش اندک . (ناظم الاطباء). || بول و شاش . (ناظم الاطباء). بول و شاش را گویند. (آنندراج ) (برهان ) : شیرگیر و خوش شد انگشتک بزدسوی مبرز رفت تا میزک کند. مولوی
مزغلغتنامه دهخدامزغ . [ م َ] (اِ) مغز. مخ . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ای زیرکان خداوندان مزغ و خداوندان خرد (در ترجمه ٔ یااولی الالباب ). (کشف الاسرار ج 1 ص 472). || مغز دانه .مغز هسته ٔ میوه ها <
مزیکلغتنامه دهخدامزیک . [ م َزْ ی َ ] (اِخ ) دهی است از بخش حومه ٔ شهرستان نائین ؛ در 3هزارگزی شمال غربی نائین و3هزارگزی شمال راه اردستان به نائین ، در جلگه ٔ معتدل واقع و دارای 210 تن سکنه ا
مزقزقلغتنامه دهخدامزقزق . [ م ُ زَ زَ ] (ع ص ) هر کاری که زودتر انجام پذیرد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
مزققلغتنامه دهخدامزقق . [ م ُ زَق ْ ق َ ] (ع ص ) پوستی که موی آن ببرند و برنکنند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (تاج العروس ). رأس مزقق ؛ سر موی بریده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (تاج العروس ).
مزققةلغتنامه دهخدامزققة. [ م ُ زَق ْ ق َ ق َ ] (ع ص ) تأنیث مزقق . || شترماده ٔ بزرگ خلقت . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
مزقللغتنامه دهخدامزقل . [ م َ ق ِ ] (ع اِ) مزغل . رجوع به مزغل شود. ج ، مزاقل . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مزقزقلغتنامه دهخدامزقزق . [ م ُ زَ زَ ] (ع ص ) هر کاری که زودتر انجام پذیرد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
مزققلغتنامه دهخدامزقق . [ م ُ زَق ْ ق َ ] (ع ص ) پوستی که موی آن ببرند و برنکنند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (تاج العروس ). رأس مزقق ؛ سر موی بریده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (تاج العروس ).
مزققةلغتنامه دهخدامزققة. [ م ُ زَق ْ ق َ ق َ ] (ع ص ) تأنیث مزقق . || شترماده ٔ بزرگ خلقت . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
متمزقلغتنامه دهخدامتمزق . [ م ُ ت َ م َزْ زِ ] (ع ص ) پاره شونده . (آنندراج ) (غیاث ) (ازمنتهی الارب ) (از اقرب الموارد). جامه ٔ پاره پاره گردیده و چاک شده . (ناظم الاطباء). رجوع به تمزق شود.- متمزق گشتن ؛ پریشان گشتن . متفرق شدن : منازعان و
ممزقلغتنامه دهخداممزق . [ م ُ م َزْ زَ ] (ع ص ) دریده . پاره شده . (از اقرب الموارد). متلاشی شده . ممزوق : بس که در این خاک ممزق شدندپیکر خوبان بدیعالجمال .سعدی .
ممزقلغتنامه دهخداممزق . [ م ُ م َزْ زَ ] (ع مص ) جامه پاره کردن . (منتهی الارب ). پاره کردن . (ناظم الاطباء). تمزیق . (منتهی الارب ). پاره کردن و دریدن . مَزق . مصدر میمی است . (از اقرب الموارد) : مزقناهم کل ممزق (قرآن 19/34)؛ ایشان را
ممزقلغتنامه دهخداممزق . [ م ُ م َزْ زِ ] (ع ص ) پراکننده . متفرق سازنده : روزگار مفرق احباب و ممزق اصحاب است میان ایشان تشتت و تفریق رسانید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). رجوع به تمزیق شود.
تمزقلغتنامه دهخداتمزق . [ ت َ م َزْ زُ ] (ع مص ) دریده شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). پاره گردیدن جامه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : و کنت لمعشر سعدا فلمامضیت تمزقوا بالمنحسات . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص