مستحملغتنامه دهخدامستحم . [ م ُ ت َ ح َم م ] (ع اِ) اسم مکان از استحمام . جای غسل کردن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). جای استحمام . آنجا که سر و تن شویند. رجوع به استحمام شود. || مبرز : فقیهی (فقیری ) در مستحم تیز بلند میدادی . (هزلیات سعدی ).
مستعملغتنامه دهخدامستعم . [ م ُ ت َ ع ِم م ] (ع ص ) نعت فاعلی از استعمام . به عمی گیرنده . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || آنکه عمامه برسر می بندد. (اقرب الموارد). رجوع به استعمام شود.
مستهملغتنامه دهخدامستهم . [ م ُ ت َ هَِ م م ] (ع ص ) خواهنده از کسی که نسبت به کاری اهتمام ورزد. || اهتمام ورزنده به کار قوم خود. (از اقرب الموارد). اندوهگین شونده و رنج برنده به کار قوم . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). و رجوع به استهمام شود.
مصطحملغتنامه دهخدامصطحم . [ م ُ طَ ح ِ ] (ع ص ) راست ایستنده . (از اقرب الموارد) (آنندراج ). و رجوع به مصطخم شود.
مَسَّتْهُمْ إِذَفرهنگ واژگان قرآنبه آنان رسيد - با آنان تماس پیدا کرد (کلمه مس که در لغت به معناي تماس گرفتن دو چيز با يکديگر است)
مستحمشلغتنامه دهخدامستحمش . [ م ُ ت َ م ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی ازمصدر استحماش . برافروخته از خشم . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || وتر مستحمش ؛ وتری باریک . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به استحماش شود.
مستحمشةلغتنامه دهخدامستحمشة. [ م ُ ت َ م ِ ش َ ] (ع ص ) مؤنث مستحمش . || أوتار مستحمشه ؛ اوتار و زه های باریک . (منتهی الارب ). رجوع به استحماش و مستحمش شود.
مستحمضلغتنامه دهخدامستحمض .[ م ُ ت َ م ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از استحماض . شیر که دیر خفته گردد. (منتهی الارب ). رجوع به استحماض شود.
مستحمللغتنامه دهخدامستحمل . [ م ُ ت َ م ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از استحمال . شهر مستحمل ؛ ماهی که مردم را در مشقت دارد تا پایان یابد. (اقرب الموارد). ماه دارنده ٔ مردم در مشقت . (منتهی الارب ). رجوع به استحمال شود.
مستحمشلغتنامه دهخدامستحمش . [ م ُ ت َ م ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی ازمصدر استحماش . برافروخته از خشم . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || وتر مستحمش ؛ وتری باریک . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به استحماش شود.
مستحمشةلغتنامه دهخدامستحمشة. [ م ُ ت َ م ِ ش َ ] (ع ص ) مؤنث مستحمش . || أوتار مستحمشه ؛ اوتار و زه های باریک . (منتهی الارب ). رجوع به استحماش و مستحمش شود.
مستحمضلغتنامه دهخدامستحمض .[ م ُ ت َ م ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از استحماض . شیر که دیر خفته گردد. (منتهی الارب ). رجوع به استحماض شود.
مستحمللغتنامه دهخدامستحمل . [ م ُ ت َ م ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از استحمال . شهر مستحمل ؛ ماهی که مردم را در مشقت دارد تا پایان یابد. (اقرب الموارد). ماه دارنده ٔ مردم در مشقت . (منتهی الارب ). رجوع به استحمال شود.