مستقل شدن

مترادف

۱. استقلال یافتن، آزاد شدن، خودگردان شدن
۲. جدا شدن، متکی به خود شدن

جست‌وجوی دقیق

مستقل شدن

فرهنگ مترادف و متضاد

۱. استقلال یافتن، آزاد شدن، خودگردان شدن ۲. جدا شدن، متکی به خود شدن

جست‌وجوی هم‌آوا

مستقیل

لغت‌نامه دهخدا

مستقیل . [ م ُ ت َ ](ع ص ) نعت فاعلی از استقالة. اقاله خواهنده . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به استقالة شود.

مستقل

مستقل . [ م ُ ت َ ق ِل ل ] (ع ص ) نعت فاعلی از استقلال . بردارنده و حمل کننده چیزی را و آن مأخوذ از «قلة» است به معنی بالاترین قسمت هر چیزی . (از اقرب الموارد). || اندک شمارنده چیزی را. || طائر بلند برآمده . || قوم رونده و کوچ کننده . || لرزه گرفته . (از منتهی الارب ) (از اق

مشتکل

لغت‌نامه دهخدا

مشتکل . [ م ُ ت َ ک ِ ] (ع ص ) کار مشتبه . (آنندراج ) (از منتهی الارب ). کار مشتبه و مشکل . (ناظم الاطباء). و رجوع به اشتکال شود.

مستقل

دیکشنری عربی به فارسی

مستقل , خودمختار , ارادي , عمدي , خودبخود , منسوب به دستگاه عصبي خودکار , خود مختار , داراي قدرت مطلقه

مستقل

فرهنگ فارسی عمید

۱. کسی که آزادانه امور خود را اداره کند و به دیگری حق مداخله ندهد؛ آزاد و مختار.۲. (سیاسی) دارای استقلال.۳. جداگانه.

جست‌وجوی متن

خودمختار

دیکشنری فارسی به عربی

مستقل , مستقل ذاتيا

autonomous

دیکشنری انگلیسی به فارسی

خود مختار، مستقل، خودگردان، دارای حکومت مستقل، دارای زندگی مستقل، خودکاربطور غیر ارادی

indefluent

دیکشنری انگلیسی به فارسی

مستقل

indevoutly

دیکشنری انگلیسی به فارسی

مستقل

semidependent

دیکشنری انگلیسی به فارسی

مستقل

جست‌وجوی هم‌آغاز

مستقل

لغت‌نامه دهخدا

مستقل

دیکشنری عربی به فارسی

مستقل , خودمختار , ارادي , عمدي , خودبخود , منسوب به دستگاه عصبي خودکار , خود مختار , داراي قدرت مطلقه

مستقل

فرهنگ فارسی عمید

مستقل

دیکشنری فارسی به عربی

استبدادي , حر , مستقل , مطلق

مستقل

دیکشنری فارسی به انگلیسی

free-standing, independent, separate, sovereign

جست‌وجوی هم‌قافیه

نیمه مستقل

لغت‌نامه دهخدا

نیمه مستقل . [ م َ / م ِ م ُ ت َ ق ِل ل ] (ص مرکب ) شخص یا کشوری که تا حدی استقلال دارد ولی نه کاملاً. (فرهنگ فارسی معین ). مملکتی که به ظاهر مستقل است ، اما در عمل مستعمره و تحت الحمایه ٔ دیگران و در حقیقت نیمه مستعمره است .

مستقل

لغت‌نامه دهخدا

مستقل

دیکشنری عربی به فارسی

مستقل , خودمختار , ارادي , عمدي , خودبخود , منسوب به دستگاه عصبي خودکار , خود مختار , داراي قدرت مطلقه

مستقل

فرهنگ فارسی عمید

خط مستقل

independent transit line

واژه‌های مصوب فرهنگستان

خطی که به خطوط دیگر حمل‌ونقل عمومی متصل نیست

درپیوند

بیشتر بدانید

مستقل شدن

مترادف

جست‌وجوی دقیق

فرهنگ مترادف و متضاد

جست‌وجوی هم‌آوا

لغت‌نامه دهخدا

لغت‌نامه دهخدا

لغت‌نامه دهخدا

دیکشنری عربی به فارسی

فرهنگ فارسی عمید

جست‌وجوی متن

دیکشنری فارسی به عربی

دیکشنری انگلیسی به فارسی

دیکشنری انگلیسی به فارسی

دیکشنری انگلیسی به فارسی

دیکشنری انگلیسی به فارسی

جست‌وجوی هم‌آغاز

لغت‌نامه دهخدا

دیکشنری عربی به فارسی

فرهنگ فارسی عمید

دیکشنری فارسی به عربی

دیکشنری فارسی به انگلیسی

جست‌وجوی هم‌قافیه

لغت‌نامه دهخدا

لغت‌نامه دهخدا

دیکشنری عربی به فارسی

فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مصوب فرهنگستان