مضطر شدنفرهنگ مترادف و متضاد۱. بیچاره شدن، درمانده گشتن، ناچار گشتن ۲. گرفتار شدن، در تنگنا قرار گرفتن ۳. تهیدستشدن
مدثرلغتنامه دهخدامدثر. [ م ُدْ دَث ْ ث ِ ] (اِخ ) (الَ ...) نام سوره ٔ هفتاد و چهارمین است از قرآن کریم و آن 56 آیت است و پس از سوره ٔ مزمل و پیش ازسوره ٔ قیامة واقع است و در مکه نازل شده است و با این آیت آغاز میشود: یا ایهاالمدثر، قم فَاَنْذِرْ.
مدثرلغتنامه دهخدامدثر. [ م ُدْ دَث ْ ث ِ ] (ع ص ) جامه در سر کشیده . جامه به سر درآورنده . (یادداشت مؤلف ). دثار و جامه ٔ چسبیده به تن پوشیده . (ناظم الاطباء). خویشتن در دثار فروبرده . (از اقرب الموارد) . رجوع به ادثار شود. || (اِخ ) یکی از القاب پیغامبر اسلام است . رجوع به مدخل بعد شود.
مضطرلغتنامه دهخدامضطر. [ م ُ طَرر ] (ع ص ) (از «ض رر») حاجتمند. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). تنگدست و حاجتمند . (ناظم الاطباء) : خاقانیم نه واﷲ خاقان نظم و نثرم گویندگان عالم پیشم عیال و مضطر. خاقانی (دیوان چ سجادی
مضطرب شدنفرهنگ مترادف و متضادآشفته شدن، پریشان گشتن، مشوش شدن، بیقرار گشتن، ناآرام شدن، بیتاب گشتن، دلواپس شدن، نگران شدن
اذراءلغتنامه دهخدااذراء. [ اِذْ ذِ ] (ع مص ) اذراء به ؛ مضطر کردن به . مُلجاء کردن به . ناچار و ناگزیر کردن از: اِذَّرَاءَه ُ الیه ؛ مضطر کرد آن را بسوی وی .
نَضْطَرُّهُمْفرهنگ واژگان قرآنمضطر و ناچارشان ميکنيم(عبارت "نَضْطَرُّهُمْ إِلَىٰ عَذَابٍ غَلِيظٍ" يعني :مضطر و ناچارشان ميکنيم تا با پاي خود به سوي عذابي غليظ روان شوند)
الحاجلغتنامه دهخداالحاج . [ اِ] (ع مص ) مضطر و ناچار کردن . واداشتن . مجبور کردن . (از اقرب الموارد) (از المنجد). تلجئه . اِلجاء. مضطرکردن کسی را بسوی دیگری . (اقرب الموارد). الحجه الیه الحاجاً؛ مضطر کرد او را بسوی وی . (منتهی الارب ).
ازحاللغتنامه دهخداازحال . [ اِ ] (ع مص ) مضطر کردن او را به ... || دور گردانیدن . (منتهی الارب ). دور کردن .
مضطرلغتنامه دهخدامضطر. [ م ُ طَرر ] (ع ص ) (از «ض رر») حاجتمند. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). تنگدست و حاجتمند . (ناظم الاطباء) : خاقانیم نه واﷲ خاقان نظم و نثرم گویندگان عالم پیشم عیال و مضطر. خاقانی (دیوان چ سجادی
مضطرفرهنگ مترادف و متضاد۱. پریشان، تنگدست، فقیر، تهیدست ۲. بیچاره، درمانده ۳. دژم ۴. ناچار، مجبور، ناگزیر
مضطرلغتنامه دهخدامضطر. [ م ُ طَرر ] (ع ص ) (از «ض رر») حاجتمند. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). تنگدست و حاجتمند . (ناظم الاطباء) : خاقانیم نه واﷲ خاقان نظم و نثرم گویندگان عالم پیشم عیال و مضطر. خاقانی (دیوان چ سجادی
مضطرفرهنگ مترادف و متضاد۱. پریشان، تنگدست، فقیر، تهیدست ۲. بیچاره، درمانده ۳. دژم ۴. ناچار، مجبور، ناگزیر