مضمحل کردن

مترادف

۱. نابود کردن، نیست کردن، ازمیان بردن، تباه کردن
۲. متلاشی کردن، منقرض کردن، سرکوب کردن، منکوب کردن

جست‌وجوی دقیق

مضمحل کردن

دیکشنری فارسی به عربی

اغمر

مضمحل کردن

دیکشنری فارسی به انگلیسی

overthrow, vanquish

مضمحل کردن

فرهنگ مترادف و متضاد

۱. نابود کردن، نیست کردن، ازمیان بردن، تباه کردن ۲. متلاشی کردن، منقرض کردن، سرکوب کردن، منکوب کردن

جست‌وجوی هم‌آوا

مدمحل

لغت‌نامه دهخدا

مدمحل . [ م ُ دَ ح ِ ] (ع ص ) غلطاننده . (آنندراج ). کسی که می غلطاند. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از دمحلة. رجوع به دمحلة شود.

مضمحل

لغت‌نامه دهخدا

مضمحل . [ م ُ م َ ح ِل ل ] (ع ص ) نیست و محو شونده و ناچیز و سست . (غیاث ) (آنندراج ). نیست و نابود و پراکنده و پریشان و منتشر و ناپدید و نابود و محو شده و برطرف شده و ناچیز. (ناظم الاطباء).- مضمحل شدن ؛ نیست و نابود شدن :

مضمحل

فرهنگ فارسی عمید

نیست‌و‌نابود؛ پراکنده؛ ازمیان‌رفته.

مضمحل

فرهنگ فارسی معین

(مُ مَ حِ لّ) [ ع . ] (اِفا.) پراکنده ، از میان رفته ، نابود.

مضمحل

فرهنگ مترادف و متضاد

تباه، درهمشکسته، سرکوب، متلاشی، منقرض، منکوب، نابود، ناپدید، نیست

جست‌وجوی متن

له

لغت‌نامه دهخدا

له . [ ل ِه ْ ] (ص ) ازهم پاشیده و مهراشده و مضمحل گردیده باشد. (برهان ). مضمحل و ازهم پاشیده . (جهانگیری ).

overturning

دیکشنری انگلیسی به فارسی

انهدام، واژگون کردن، چپه کردن یا شدن، مضمحل کردن، بر انداختن

overturned

دیکشنری انگلیسی به فارسی

لغو شد، واژگون کردن، چپه کردن یا شدن، مضمحل کردن، بر انداختن

overturns

دیکشنری انگلیسی به فارسی

انکار می کند، واژگون کردن، چپه کردن یا شدن، مضمحل کردن، بر انداختن

متلاشی

فرهنگ فارسی عمید

چیزی که اجزای آن از هم گسیخته و پراکنده شده باشد؛ ازهم‌پاشنده؛ مضمحل.

جست‌وجوی هم‌آغاز

مضمحل

لغت‌نامه دهخدا

مضمحل . [ م ُ م َ ح ِل ل ] (ع ص ) نیست و محو شونده و ناچیز و سست . (غیاث ) (آنندراج ). نیست و نابود و پراکنده و پریشان و منتشر و ناپدید و نابود و محو شده و برطرف شده و ناچیز. (ناظم الاطباء).- مضمحل شدن ؛ نیست و نابود شدن :

مضمحل

فرهنگ فارسی عمید

نیست‌و‌نابود؛ پراکنده؛ ازمیان‌رفته.

مضمحل

فرهنگ فارسی معین

(مُ مَ حِ لّ) [ ع . ] (اِفا.) پراکنده ، از میان رفته ، نابود.

مضمحل

فرهنگ مترادف و متضاد

تباه، درهمشکسته، سرکوب، متلاشی، منقرض، منکوب، نابود، ناپدید، نیست

جست‌وجوی هم‌قافیه

مضمحل

لغت‌نامه دهخدا

مضمحل . [ م ُ م َ ح ِل ل ] (ع ص ) نیست و محو شونده و ناچیز و سست . (غیاث ) (آنندراج ). نیست و نابود و پراکنده و پریشان و منتشر و ناپدید و نابود و محو شده و برطرف شده و ناچیز. (ناظم الاطباء).- مضمحل شدن ؛ نیست و نابود شدن :

مضمحل

فرهنگ فارسی عمید

نیست‌و‌نابود؛ پراکنده؛ ازمیان‌رفته.

مضمحل

فرهنگ فارسی معین

(مُ مَ حِ لّ) [ ع . ] (اِفا.) پراکنده ، از میان رفته ، نابود.

مضمحل

فرهنگ مترادف و متضاد

تباه، درهمشکسته، سرکوب، متلاشی، منقرض، منکوب، نابود، ناپدید، نیست

ترجمه مقاله