معصملغتنامه دهخدامعصم . [ م ِ ص َ ] (ع اِ) جای یاره از دست . (منتهی الارب ) (آنندراج ). جای یاره وسوار از دست و بند دست . (ناظم الاطباء). جای دست برنجن یعنی ساعد. (غیاث ). جایی از بازو و یا دست که دستبند را بندند. ج ، معاصم . (از اقرب الموارد). جای دستبند از دست . مچ . مچ دست . (یادداشت به خط
معصمفرهنگ فارسی معین(مِ صَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - دست بند. 2 - جایی از دست که دستبند رابندند، مچ دست ؛ ج . معاصم .
محشملغتنامه دهخدامحشم . [ م َ ش َ ] (ع اِ) جائی که در آن خدم و حشم مردمان بزرگ گرد می آیند. (ناظم الاطباء).
محشملغتنامه دهخدامحشم . [ م ُ ح َش ْ ش ِ ] (ع ص ) به خشم آورنده . (ناظم الاطباء). به خشم آورنده کسی را. (آنندراج ). || آن که میکند کاری و یا چیزی میگوید که دیگری را به زحمت و ملالت می اندازد. || آنچه سبب میشود شرمگینی و خجلت را. (ناظم الاطباء).
محشملغتنامه دهخدامحشم . [ م ُ ش ِ ] (ع ص ) حشمت دارنده . دارای حشمت و احترام و بزرگی . (ناظم الاطباء).
مهشملغتنامه دهخدامهشم . [ م ُ هََش ْ ش ِ ] (اِخ ) ابن عتبةبن ربیعة، خال معاویه . رجوع به ابوهاشم (ابن عتبة...) در ردیف خود شود.
معصم البرساوشلغتنامه دهخدامعصم البرساوش . [ م ِ ص َ مُل ْ ب َ وُ ] (اِخ ) نام سحابیه ای است که بر معصم برساوش توهم کنند. (از جهان دانش ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
معصم الثریالغتنامه دهخدامعصم الثریا. [ م ِ ص َ مُث ْ ث ُ رَی ْ یا ] (اِخ ) ستاره ای بر خرده گاه دست راست برساوش . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
معاصملغتنامه دهخدامعاصم . [ م َ ص ِ ] (ع اِ)ج ِ مِعصَم . جای یاره از دست . (آنندراج ). ج ِ معصم . (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). و رجوع به معصم شود.
برشاوشلغتنامه دهخدابرشاوش .[ ب َ وُ ] (اِخ ) (اصطلاح نجومی ) یکی از صور شمالی فلک که بر صورت مردی توهم شده بر دست راست شمشیری و بچپ سر دیوی و شامل پنجاه ونه ستاره است و حاوی جنب فرساوس و غول و عاتق الثریاو منکب الثریا و معصم الثریاست و صورت را حامل رأس الغول و سوار و فرساوس نیز خوانند. (یادداش
عصاملغتنامه دهخداعصام . [ ع ِ ] (ع اِ) بند مشک و دوال که به وی بردارند مشک را. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || رسن محمل که بر تصدیر وسینه بند و تنگ شتر بندند تا سپس نرود. (از منتهی الارب ). شکال ، در محمل . (از اقرب الموارد). || رسن دلو و مشک و آبدستان که بدان بندند. || دسته ٔ آوند که بد
دل بردنلغتنامه دهخدادل بردن . [ دِ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) شیفته و عاشق خود کردن . دل ربودن . دلربائی کردن . اصباء. تَصَبّی . تَهنید. (تاج المصادر بیهقی ) (دهار) : دلم ببردی جان هم ببر که مرگ به است ز زندگانی اندرشماتت دشمن . فرخی .میی کو
دست برنجنلغتنامه دهخدادست برنجن . [ دَ ب َ رَ ج َ ] (اِ مرکب ) دستینه ای باشد از طلا و نقره و مانند آن که زنان بر دست کنند. (برهان ) (از آنندراج ).زیوری است مانند حلقه که زنان بر ساعد پوشند و به هندی کنگن گویند. (غیاث ). به فتح باء است برای اینکه فتحه بدل «آ» می باشد و اصل دست آبرنجن بوده . (یاددا
معصم البرساوشلغتنامه دهخدامعصم البرساوش . [ م ِ ص َ مُل ْ ب َ وُ ] (اِخ ) نام سحابیه ای است که بر معصم برساوش توهم کنند. (از جهان دانش ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
معصم الثریالغتنامه دهخدامعصم الثریا. [ م ِ ص َ مُث ْ ث ُ رَی ْ یا ] (اِخ ) ستاره ای بر خرده گاه دست راست برساوش . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).