خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
معین پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
معین
/ma'in/
معنی
۱. جاری؛ روان.
۲. آب چشمه که بر روی زمین جاری شود.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
آشکار، روشن، مشخص، معلوم، مقرر، منصوب، نهاده ≠ نامعین
برابر فارسی
نشا نزد
دیکشنری
accessory, decided, definite, determinate, determinative, set, stated
-
جستوجوی دقیق
-
معین
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] [قدیمی] ma'in ۱. جاری؛ روان.۲. آب چشمه که بر روی زمین جاری شود.
-
معین
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] mo'in یاریکننده؛ یار؛ مددکار.
-
معین
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] mo'ayyan مخصوص و مقررشده؛ مشخص؛ معلوم.
-
معین
واژگان مترادف و متضاد
آشکار، روشن، مشخص، معلوم، مقرر، منصوب، نهاده ≠ نامعین
-
معین
واژگان مترادف و متضاد
دستیار، مددکار، معاضد، همدست، یار
-
معین
فرهنگ نامها
(تلفظ: moein) (عربی) یاریگر ، کمک کننده ، یاور .
-
معین
لغتنامه دهخدا
معین . [ م َ ] (ع ص ) آب روان . (دهار). آن آب که می بینند چون می رود. (مهذب الاسماء). آب روان بر روی زمین . (ترجمان القرآن ). جاری و روان . (غیاث ) (آنندراج ) : و حصاری محکم در میان شهر و خندقی که به آب معین برده اند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 129).- ...
-
معین
لغتنامه دهخدا
معین . [ م ُ ] (اِخ ) محمد (1296-1350 هَ . ش .) فرزند شیخ ابوالقاسم . جداو شیخ محمدتقی معین العلما که در سلک علمای روحانی بود پس از فوت پدر به تربیت وی همت گماشت . جد مادری او شیخ محمد سعید نیز از علما و مدرسان علوم قدیمه بود. دوره ٔ ابتدایی را در دب...
-
معین
لغتنامه دهخدا
معین . [ م ُ ] (اِخ ) نامی ازنامهای خدای تعالی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
-
معین
لغتنامه دهخدا
معین . [ م ُ ] (ع ص ) (از «ع ون ») یار. (دهار). یاری دهنده . (غیاث ) (آنندراج ). یاریگر و مددکارو یار و یاور و دستگیر. (ناظم الاطباء) : از بهر آنکه شاه جهان دوستدار اوست دولت معین اوست خداوند یار اوست . منوچهری .چو یکسر معین تو گشتند دیوان وز ابلیس ن...
-
معین
لغتنامه دهخدا
معین . [ م ُ ع َی ْ ی َ ] (ع ص ، اِ) مقررشده . (غیاث ). مخصوص و مقرر کرده شده . (آنندراج ). ثابت و برقرار و مخصوص و محقق و معلوم . (ناظم الاطباء). تعیین شده : بی نمودار طبع صافی توصورت مکرمت معین نیست . مسعودسعد.آنکه نه راهبری معین ونه شاهراهی پیدا. ...
-
معین
لغتنامه دهخدا
معین . [ م ُ ع َی ْ ی ِ / م ُ ع َی ْ ی َ ] (ع ص ، اِ) شکل لوزی را گویند یعنی شکل مربع متساوی الاضلاعی که زاویه های آن قائمه نباشند. (ناظم الاطباء). نزد مهندسان شکل مسطح چهارضلعی متساوی الاضلاعی است که زوایای آن قائمه نباشد و زوایای متقابل در آن متساو...
-
معین
فرهنگ واژههای سره
نشا نزد
-
معین
فرهنگ فارسی معین
(مُ) [ ع . ] (اِفا.) یاریگر، یاری کننده .
-
معین
فرهنگ فارسی معین
(مَ) [ ع . ] (ص .) پاک ، صاف ، جاری .