مغزی دوزیلغتنامه دهخدامغزی دوزی . [م َ ] (حامص مرکب ) در خیاطی و کفاشی ، دوختن مغزی . دوختن نوارهای باریک در محل اتصال دو قطعه پارچه یا چرم . این نوارها غالباً با اصل پارچه یا چرم همرنگ نیست و برای تزئین به کار می رود. و رجوع به مغزی شود.
مغزیلغتنامه دهخدامغزی . [ م َ ] (ص نسبی ) منسوب به مغز: سکته ٔ مغزی . خونریزی مغزی . آسیب مغزی . ضربه ٔ مغزی . || (اِ) در خیاطی ، نواری باریک چون قیطانی که به درازی درز شلوار یا لبه ٔ جامه دوزند مخالف رنگ شلوار یا جامه . حاشیه ٔ باریک بر کنار جامه از لونی دیگر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ||
مغزیلغتنامه دهخدامغزی . [ م َ زا ] (ع اِ) غزو. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). قصد که به سوی دشمن بود به حرب . ج ، مغازی . (مهذب الاسماء). غزو. ج ، مغازی . (یادداشت به خطمرحوم دهخدا). و رجوع به غزو شود. || موضع غزو. (از اقرب الموارد). جنگ گاه . میدان جنگ . ج ، مغازی . (یادداشت به خط مرحوم دهخد
مغزيدیکشنری عربی به فارسیاخلا قي , معنوي , وابسته بعلم اخلا ق , روحيه , اخلا ق , پند , معني , مفهوم , سيرت
سوزندوزیفرهنگ فارسی طیفیمقوله: احساسات فردی وزی، گلدوزی، برودری دوزی، پولکدوزی، قیطان دوزی، مرواریددوزی، مغزیدوزی، مفتولدوزی، ملیلهدوزی، آینهدوزی، ابریشمکاری، اپلیکهدوزی، خیاطی خیاط
خیاطیفرهنگ فارسی طیفیمقوله: بُعد ی، دوزندگی، بافندگی برش، دوخت، دوز، ببروبدوز، بافت، کوک، توگذاشتن، درز گرفتن، شلال (کوک)، اندازهگیری، گز، بخیه، رفو، پروو، آسترکشی، پسدوزی، پتهدوزی، سوزندوزی ناخنکدوزی، اپلیکهدوزی، نازککاری، نازکدوزی، پنبهدوزی، مغزیدوزی، مفتولدوزی، یراقدوزی مادگی، جادکمه، مرغک، اوزمان، بن
مغزیلغتنامه دهخدامغزی . [ م َ ] (ص نسبی ) منسوب به مغز: سکته ٔ مغزی . خونریزی مغزی . آسیب مغزی . ضربه ٔ مغزی . || (اِ) در خیاطی ، نواری باریک چون قیطانی که به درازی درز شلوار یا لبه ٔ جامه دوزند مخالف رنگ شلوار یا جامه . حاشیه ٔ باریک بر کنار جامه از لونی دیگر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ||
مغزیلغتنامه دهخدامغزی . [ م َ ] (ص نسبی ) منسوب به مغز: سکته ٔ مغزی . خونریزی مغزی . آسیب مغزی . ضربه ٔ مغزی . || (اِ) در خیاطی ، نواری باریک چون قیطانی که به درازی درز شلوار یا لبه ٔ جامه دوزند مخالف رنگ شلوار یا جامه . حاشیه ٔ باریک بر کنار جامه از لونی دیگر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ||
مغزیلغتنامه دهخدامغزی . [ م َ زا ] (ع اِ) غزو. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). قصد که به سوی دشمن بود به حرب . ج ، مغازی . (مهذب الاسماء). غزو. ج ، مغازی . (یادداشت به خطمرحوم دهخدا). و رجوع به غزو شود. || موضع غزو. (از اقرب الموارد). جنگ گاه . میدان جنگ . ج ، مغازی . (یادداشت به خط مرحوم دهخد
مغزیفرهنگ فارسی عمید۱. مربوط به مغز.۲. باریکهای از پارچه که در کنارۀ یخه یا سرآستین یا میان دو لبۀ دوختنی بگذارند و بدوزند.
خوش مغزیلغتنامه دهخداخوش مغزی . [ خوَش ْ / خُش ْ م َ ] (حامص مرکب ) خوب مغزی . خوش باطنی . مقابل خوش ظاهری : به خوش مغزی به از بادام تر بودبه شیرین استخوانی نیشکر بود.نظامی .
خشک مغزیلغتنامه دهخداخشک مغزی . [ خ ُ م َ ] (حامص مرکب ) تندخویی . دیوانه وشی . کله خشکی : ترمزاجی مگرد در سقلاب خشک مغزی مپوی در تاتار. سنائی .
دومغزیلغتنامه دهخدادومغزی . [ دُ م َ ] (ص نسبی ) دومغز. دومغزه . (یادداشت مولف ) : میی کز خودم پای لغزی دهدچو صبحم دماغ دومغزی دهد. نظامی .همه رخ گل چو بادامه ز نغزی همه تن دل چو بادام دومغزی . نظامی .<b
گنده مغزیلغتنامه دهخداگنده مغزی . [ گ َ دَ / دِ م َ ] (حامص مرکب ) تکبر کردن و سخنان متکبرانه گفتن . (برهان ) : اگر می رود در پی این سخُن بدین گفتگو گنده مغزی مکن . سعدی (از رشیدی و آنندراج ). || هرزه و
کشوی مغزیلغتنامه دهخداکشوی مغزی . [ ک َ / ک ِ ش َ / شُو ی ِ م َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کشویی است که در درون بازوی در کار گذارند، استوار و بسته نگه داشتن لنگه در را. (یادداشت مؤلف ).