مغزلغتنامه دهخدامغز. [ م َ ] (اِ) ماده ٔ عصبی که در جوف کله ٔ سرواقع شده و آن را پر کرده . (ناظم الاطباء). مخ . دماغ . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). دماغ . و با لفظ کافتن و خراشیدن و پریشان کردن و پریشان شدن و پریشان داشتن و در عطسه افکندن و در رعاف آوردن و در استخوان کردن و در استخوان کشیدن
مغزلغتنامه دهخدامغز. [ م َ ] (اِخ ) قریه ٔ بزرگی است با باغهای بسیار از نواحی قومس و مستعربان آن را به جهت داشتن درختان گردوی فراوان ام الجوز نامند و میان آن و بسطام یک منزل است . (از معجم البلدان ). قریه ٔ بزرگی است کثیرالبساتین که در میانه ٔ آن و بسطام یک مرحله راه است و از نواحی شهر قومس
مغزلغتنامه دهخدامغز. [ م َ ] (اِمص ) دورسپوزی . (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 183). مغزیدن مصدر است . «مَمْغَز» در شاهد ذیل مفرد نهی است . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : گفت خیز اکنون و ساز ره بسیچ رفت بایدْت ای پسر مَمْغَز تو
مِلَوْگویش بختیاریگیلاس وحشى (1. براى دور کردن مورچهها برگ آن را در زیر فرش خانه مىگذارند؛ 2. مغز هسته آن را در ساخت معجونى براى تقویت قواى جنسى بهکارمىبرند؛ 3. مغز هسته آن را براى درمان اسب شاشبند شده بهکار برند).
همپوستلغتنامه دهخداهمپوست . [ هََ ](ص مرکب ) هم پوست . دو چیز که در یک پوست گنجد (یادداشت مؤلف )، چون دانه ٔ خشکبار یا مغز هسته ٔ میوه ها.
مغزلغتنامه دهخدامغز. [ م َ ] (اِ) ماده ٔ عصبی که در جوف کله ٔ سرواقع شده و آن را پر کرده . (ناظم الاطباء). مخ . دماغ . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). دماغ . و با لفظ کافتن و خراشیدن و پریشان کردن و پریشان شدن و پریشان داشتن و در عطسه افکندن و در رعاف آوردن و در استخوان کردن و در استخوان کشیدن
مغزلغتنامه دهخدامغز. [ م َ ] (اِخ ) قریه ٔ بزرگی است با باغهای بسیار از نواحی قومس و مستعربان آن را به جهت داشتن درختان گردوی فراوان ام الجوز نامند و میان آن و بسطام یک منزل است . (از معجم البلدان ). قریه ٔ بزرگی است کثیرالبساتین که در میانه ٔ آن و بسطام یک مرحله راه است و از نواحی شهر قومس
مغزلغتنامه دهخدامغز. [ م َ ] (اِمص ) دورسپوزی . (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 183). مغزیدن مصدر است . «مَمْغَز» در شاهد ذیل مفرد نهی است . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : گفت خیز اکنون و ساز ره بسیچ رفت بایدْت ای پسر مَمْغَز تو
مغزلغتنامه دهخدامغز. [ م ُ غ ِزز ] (ع ص ) گاو ماده که بار بر وی دشوار باشد. (منتهی الارب ). ماده گاوی که آبستنی بر وی دشوار باشد. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مغزفرهنگ فارسی عمید۱. (زیستشناسی) بخش نرم و خاکستریرنگی که درون جمجمه قرار دارد؛ مخ.۲. مادۀ چرب که میان استخوان جا دارد.۳. آنچه در هستۀ میوه یا درون برخی میوهها وجود دارد.۴. [مجاز] اصل و حقیقت چیزی.۵. [مجاز] سر.۶. [مجاز] نخبه؛ بااستعداد؛ باهوش.⟨ مغز تیره: (زیستشناسی) [قدیمی
حرام مغزلغتنامه دهخداحرام مغز. [ ح َ م َ ] (اِ مرکب ) مغز درون استخوان پشت . مغز ستون فقرات . نخاع . مغز حرام . پشت مغز. حرامغز. مهره ٔ گردن . خیطالرقبة.
حرامغزلغتنامه دهخداحرامغز. [ ح َ م َ ] (اِ مرکب ) مخفف حرام مغز. مغز حرام . حرام مغز. نخاع . (بحر الجواهر).
تاریک مغزلغتنامه دهخداتاریک مغز. [ م َ ] (ص مرکب ) کم اندیشه . کم خرد : از آن به که در گوش تاریک مغزگشادن در داستانهای نغز.نظامی .
خرد و مغزلغتنامه دهخداخرد و مغز. [ خ ُ دُ م َ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) لُب ّ. (یادداشت بخط مؤلف ).