مفلسیلغتنامه دهخدامفلسی . [ م ُ ل ِ ](حامص ) بینوایی . بی چیزی . تنگدستی . (از ناظم الاطباء). افلاس . مفلس بودن . حالت و چگونگی مفلس : مفلسی من تو را از بر من می بردسرکشی تو مرا از تو بری می کند. خاقانی .اسکندر و تنعم و ملک دو روزه
مفلسی مشهدیلغتنامه دهخدامفلسی مشهدی . [ م ُ ل ِ ی ِ م َ هََ ] (اِخ ) (میر...) از شاعران قرن نهم هجری است که به جنون مبتلا شد. مزارش در مشهد، در لنگر خواجه خضر است . از اوست :خلق گوید مفلسی دیوانه شدلاجرم دیوانگی از مفلسی است .و رجوع به ترجمه ٔ مجالس النفایس ص 2
مفلسلغتنامه دهخدامفلس . [ م ُ ل ِ ] (ع ص ) محتاج . درویش . تهیدست . (از آنندراج ). کسی که فلس و پشیزی نداشته باشد. درویش . تنگدست . بی چیز. بینوا. (از ناظم الاطباء). آنکه وی را مالی باقی نمانده باشد. (از اقرب الموارد). نادار. ندار. بی پا. از پای برفته . آنکه هیچ ندارد. ج ، مفلسین ، مفلسون ، م
مفلسلغتنامه دهخدامفلس . [ م ُ ل ِ ] (اِخ ) شاعری است از قصبه ٔ «کون آباد» هندوستان و این بیت از اوست :جهد کن تا پیش محتاج آبرو پیدا کنی قطره چون گوهر شود فیضش به دهقان می رسد.و رجوع به تذکره ٔ صبح گلشن و قاموس الاعلام ترکی شود.
مفالیسلغتنامه دهخدامفالیس . [ م َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ مُفلِس . (آنندراج ) (اقرب الموارد). رجوع به مفلس شود.
مفلسلغتنامه دهخدامفلس .[ م ُ ف َل ْ ل َ ] (ع ص ) آنکه قاضی درباره ٔ او حکم افلاس داده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). هو مُفلِس ؛ مُفَلَّس . (اقرب الموارد). کسی که حکم افلاس او از دادگاه صادر شده باشد.شرط صدور حکم افلاس این است که دیون حال او نزد حاکم ثابت ش
مفلسی مشهدیلغتنامه دهخدامفلسی مشهدی . [ م ُ ل ِ ی ِ م َ هََ ] (اِخ ) (میر...) از شاعران قرن نهم هجری است که به جنون مبتلا شد. مزارش در مشهد، در لنگر خواجه خضر است . از اوست :خلق گوید مفلسی دیوانه شدلاجرم دیوانگی از مفلسی است .و رجوع به ترجمه ٔ مجالس النفایس ص 2
بیچیزیفرهنگ مترادف و متضادافلاس، بینوایی، تنگدستی، درویشی، فقر، مسکنت، مفلسی، نداری ≠ توانگری، دولتمندی، غنا
افةلغتنامه دهخداافة. [ اُف ْ ف َ ] (ع ص ) بددل . || مفلسی که هیچ ندارد. || مرد آلوده به نجاست . (منتهی الارب ).
ابن المذلقلغتنامه دهخداابن المذلق . [ اِ نُل ْ م ُ ذَل ْ ل َ ] (اِخ ) نام مردی که در مفلسی بوی مثل زنند.
باد در کف داشتنلغتنامه دهخداباد در کف داشتن . [ دَرْ ک َ ت َ ] (مص مرکب ) کنایه از بی ماحصلی و مفلسی و تهی دستی باشد. (برهان ). رجوع به باددرکف شود.
افلاسفرهنگ مترادف و متضاداعسار، بیچیزی، بینوایی، تنگدستی، تهیدستی، عسرت، فاقه، فقر، مسکنت، مفلسی، نداری، نیازمندی، ورشکستگی ≠ یسر
مفلسی مشهدیلغتنامه دهخدامفلسی مشهدی . [ م ُ ل ِ ی ِ م َ هََ ] (اِخ ) (میر...) از شاعران قرن نهم هجری است که به جنون مبتلا شد. مزارش در مشهد، در لنگر خواجه خضر است . از اوست :خلق گوید مفلسی دیوانه شدلاجرم دیوانگی از مفلسی است .و رجوع به ترجمه ٔ مجالس النفایس ص 2