مقشولغتنامه دهخدامقشو. [ م َ ش ُوو ] (ع ص ) پوست بازکرده و گویند عدس مقشو؛ ای مقشور و مَقشی ّ مانند آن است . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). پوست دورکرده . مقشور. (ناظم الاطباء).
مقصولغتنامه دهخدامقصو. [ م َ ص ُوو ] (ع ص ) جمل مقصو؛ شتر بریده گوش . (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). شتری که کنار گوش وی اندکی بریده شده باشد. جمل مقصی نیز مانند آن است . (از اقرب الموارد). مقصوة. (ناظم الاطباء). و رجوع به همین کلمه شود.
مکسولغتنامه دهخدامکسو. [ م َ س ُوو ] (ع ص ) جامه پوشیده ٔ بالباس . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء).
مکسوفلغتنامه دهخدامکسوف . [ م َ ](ع ص ) نعت مفعولی از کسف . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). تیرگی گرفته . تیره و تارشده . مظلم : انارة العقل مکسوف بطوع الهوی و عقل عاصی الهوی یزداد تنویراً.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مکشوفلغتنامه دهخدامکشوف . [ م َ ] (ع ص ) آشکاراکرده شده . (آنندراج ). آشکاراشده و بی پرده و فاش شده و ظاهرشده . (ناظم الاطباء). کشف شده . آشکار. آشکارا. ظاهر. پیدا. نمایان . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : گفت مکشوف و برهنه بی غلول بازگو رنجم مده ای بوالفضول .