مندورلغتنامه دهخدامندور. [ ] (اِخ ) دشتی در حدود ارمنستان . (خسرو و شیرین چ وحید دستگردی حاشیه ٔ ص 140) : گهی راندند سوی دشت مندورتهی کردند دشت از آهو و گور.نظامی (خسرو و شیرین ایضاً ص <span class="hl" dir=
مندورلغتنامه دهخدامندور. [ م َ ] (ص ) غمگین بود. (لغت فرس چ اقبال ص 144). غمناک . (آنندراج ). مندوور . (ناظم الاطباء). متحیر. درمانده . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). مفلوک و صاحب ادبار و سیاه بخت و بی دولت و به معنی گرفته و خسیس و بی بهره از نعمت خدا هم هست .
مندپورلغتنامه دهخدامندپور. [ م َ ] (ص ) به معنی مفلوک و پریشان حال و اصل این لغت منده پور بوده است ؛ یعنی صاحب اولاد بسیار و چون فقیر کثیرالاولاد همیشه غمناک و پریشان خاطر است این معنی اصل لغت گردیده . (انجمن آرا) (آنندراج ). رجوع به مندبور شود.
منذورلغتنامه دهخدامنذور. [ م َ ] (ع ص ) واجب گردانیده شده . (آنندراج ). || نذرشده و عهد و پیمان شده . (ناظم الاطباء).
منضورلغتنامه دهخدامنضور. [ م َ ] (ع ص ) تر و تازه و باآب . (آنندراج ). تر و تازه و آبدار و بانضارت و تازگی و بارونق و شکفته و زیبا. (ناظم الاطباء).- منضور شدن ؛ شکفته و سبز شدن . (ناظم الاطباء).
دشت مندورلغتنامه دهخدادشت مندور. [ دَ ت ِ م َ ](اِخ ) دشتی بوده است در حدود ارمنستان : گهی راندند سوی دشت مندورتهی کردند دشت از آهو و گور.نظامی .
مندوریلغتنامه دهخدامندوری . [ م َ ] (حامص ) اندوهناکی . غمناکی . غمگینی . درماندگی : بهار خرم نزدیک آمد از دوری به شادکامی نزدیک شو نه مندوری . جلاب (از لغت فرس چ اقبال ص 144).رجوع به مندور شود.
مندورولغتنامه دهخدامندورو. [ م َ دُ رُ ] (اِخ ) جزیره ای است در مجمعالجزایر فیلی پین که 313300 تن سکنه دارد. (از لاروس ).
مندوریفرهنگ فارسی عمیدغمگینی؛ اندوهگینی: ◻︎ بهار خرم نزدیک آمد از دوری / بهشادکامی نزدیک شو نه مندوری (جلاب: شاعران بیدیوان: ۵۲).
دشت مندورلغتنامه دهخدادشت مندور. [ دَ ت ِ م َ ](اِخ ) دشتی بوده است در حدود ارمنستان : گهی راندند سوی دشت مندورتهی کردند دشت از آهو و گور.نظامی .
مندوورلغتنامه دهخدامندوور. [ م َ دَ ] (ص ) بر وزن و معنی مندبور است که مفلوک و صاحب ادبار و بی دولت باشد و به معنی گرفته وخسیس و بی بهره از نعمت خدا هم هست . (برهان ). بر وزن و معنی مندبور است . بدبخت و فقیر و مفلوک و صاحب ادبار و خسیس و بی بهره از نعمتهای خدا. (ناظم الاطباء). || به معنی غمناک
مندبورلغتنامه دهخدامندبور. [ م َ ] (ص ) مفلوک و بی دولت و سیاه بخت بود. (فرهنگ جهانگیری ). سیاه بخت و مفلوک و بی دولت و صاحب ادبار و غمگین . (برهان ) (از ناظم الاطباء). مقایسه شود با منذور. در کردی ، مندبر ، مندبور (ورشکسته ، بی چیز). (حاشیه ٔ برهان چ معین ). مَندبور معرب از فارسی به معنی گدا .
تهی کردنلغتنامه دهخداتهی کردن . [ ت َ / ت ِ / ت ُ ک َ دَ ](مص مرکب ) تخلیه . خالی کردن . پرداختن . خلوت کردن . بپرداختن از. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : خانه از روی تو تهی کردم دیده از خون دل بیاکند
سرنگونلغتنامه دهخداسرنگون . [ س َ ن ِ ] (ص مرکب ) نگون سر. واژگون . (آنندراج ). واژون افتاده . سرازیر : سراسر همه دشت شد رود خون یکی بی سر و دیگری سرنگون . فردوسی .بهر سو سری بود در خاک و خون تن بدسگالان همه سرنگون . <p class
مندوریلغتنامه دهخدامندوری . [ م َ ] (حامص ) اندوهناکی . غمناکی . غمگینی . درماندگی : بهار خرم نزدیک آمد از دوری به شادکامی نزدیک شو نه مندوری . جلاب (از لغت فرس چ اقبال ص 144).رجوع به مندور شود.
مندورولغتنامه دهخدامندورو. [ م َ دُ رُ ] (اِخ ) جزیره ای است در مجمعالجزایر فیلی پین که 313300 تن سکنه دارد. (از لاروس ).
مندوریفرهنگ فارسی عمیدغمگینی؛ اندوهگینی: ◻︎ بهار خرم نزدیک آمد از دوری / بهشادکامی نزدیک شو نه مندوری (جلاب: شاعران بیدیوان: ۵۲).
دشت مندورلغتنامه دهخدادشت مندور. [ دَ ت ِ م َ ](اِخ ) دشتی بوده است در حدود ارمنستان : گهی راندند سوی دشت مندورتهی کردند دشت از آهو و گور.نظامی .
سمندورلغتنامه دهخداسمندور. [ س َ م َ ] (اِ) سمندر است که جانوری آتشی باشد. (برهان ). نام جانوری است که میان آتش متکون بود. بعضی گفته اند بر هیأت موشی باشد و از پوستش مردم بزرگ کلاه سازند. آورده اند که هرگاه پوستش چرکین شود در میان آتش بیندازند چرکهای آن بسوزد و پاکیزه گردد و گروهی آورده اند که
سمندورلغتنامه دهخداسمندور. [ س َ م َ ] (اِخ ) نام ولایتی است که از آنجا عود آورند. (برهان ) (جهانگیری ). شهری است نزدیک ملتان . (منتهی الارب ) : از سمندورتا بخیزد عودتا همی ساج خیزد از سندور. خسروی .ز خرخیز و سمندور و ز کافوربیار
شمندورلغتنامه دهخداشمندور. [ ] (معرب ، اِ) شمندر. معرب چغندر و به همان معنی . (یادداشت مؤلف ). رجوع به شمندر و چغندر شود.