منشالغتنامه دهخدامنشا. [ م َ ] (ع اِ) منشاء : چرا پس چون هوا کو را به قهر از سوی آب آردبه ساعت باز بگریزد به سوی مولد و منشا. ناصرخسرو.به هیچ نوع گناهی دگر نمی دانم مرا جز اینکه از این شهر مولد و منشاست .
منشاءلغتنامه دهخدامنشاء. [ م َ ش َءْ ] (ع اِ) محل نشأت و گویند: مولدی و منشی ٔ فی بنی فلان . (از اقرب الموارد). زیستنگاه . جایی که مردم بدانجا نشو و نما کنند. (یادداشت مرحوم دهخدا) : تتار را موضع اقامت و منشاء و مولد واد غیر ذی زرع است ... (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج <s
منشاءلغتنامه دهخدامنشاء. [ م ُ ش َءْ ] (ع ص ) بلند و تیز از علم وسنگ توده ٔ راه که هر دو علامت راه باشد. (منتهی الارب ). بلند و تیز از علمها و سنگ توده ها که در راه جهت علامت نصب کنند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || دختر بلندبالا. (ناظم الاطباء). || انشأکرده شده . (از غیاث ) (از آنندراج
منشیالغتنامه دهخدامنشیا. [ م َ ] (هزوارش ، اِ) به لغت زند و پازند خدمتکار آتشکده را گویند. (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا)(از ناظم الاطباء). هزوارش ، منشیا ، مغشیا ، مگوشیا . پهلوی اهرپت (هیربد)، روحانی زرتشتی . صحیح قرائت اخیر است . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). رجوع به مغ شود.
منشالغتنامه دهخدامنشا. [ م َ ] (ع اِ) منشاء : چرا پس چون هوا کو را به قهر از سوی آب آردبه ساعت باز بگریزد به سوی مولد و منشا. ناصرخسرو.به هیچ نوع گناهی دگر نمی دانم مرا جز اینکه از این شهر مولد و منشاست .
منشالغتنامه دهخدامنشا. [ م َ ] (ع اِ) منشاء : چرا پس چون هوا کو را به قهر از سوی آب آردبه ساعت باز بگریزد به سوی مولد و منشا. ناصرخسرو.به هیچ نوع گناهی دگر نمی دانم مرا جز اینکه از این شهر مولد و منشاست .