منصوب کردن

مترادف

برگماشتن، گماشتن، منصب دادن، منصببخشیدن

برابر پارسی

گماشتن، گماردن

جست‌وجوی دقیق

منصوب کردن

دیکشنری فارسی به عربی

استثمر , ضع , عين

منصوب کردن

دیکشنری فارسی به انگلیسی

accredit, appoint, constitute, instate, make, nominate, place

منصوب کردن

فرهنگ مترادف و متضاد

برگماشتن، گماشتن، منصب دادن، منصببخشیدن

منصوب کردن

فرهنگ سره

گماشتن، گماردن

جست‌وجوی هم‌آوا

منسوب

لغت‌نامه دهخدا

منسوب . [ م َ ] (ع ص ) دارای نسبت و دارای علاقه و دارای پیوستگی و متعلق و مرتبط و متصل و ملحق شده و مخصوص شده . (ناظم الاطباء). نسبت داده . بسته . بازبسته . وابسته . (یادداشت مرحوم دهخدا) : ایا به صورت و سیرت چو آن کجا کردندبرادرانش منسوب ذنب خ

منشوب

لغت‌نامه دهخدا

منشوب .[ م َ ] (ع ص ) بسته شده و درآویخته . (ناظم الاطباء).

منصوب

لغت‌نامه دهخدا

منصوب . [ م َ ] (ع ص ) بر پای کرده شده . (آنندراج ) (از اقرب الموارد). بر پای کرده و افراخته و بلندشده و نصب شده و نشانده شده . ج ، مناصیب . (ناظم الاطباء). برپاداشته . ایستادانیده . افراشته . برافراخته . (یادداشت مرحوم دهخدا) : آن تاج سر ملت والا

منسوب

دیکشنری عربی به فارسی

قابل اسناد , قابل نسبت دادن , نسبت دادني

منسوب

فرهنگ فارسی عمید

۱. دارای نسبت؛ نسبت‌داده‌شده.۲. (اسم، صفت) قوم و خویش.

جست‌وجوی مشابه

دوباره منصوب کردن

دیکشنری فارسی به انگلیسی

revest

منصوب کردن خاخام

دیکشنری فارسی به انگلیسی

ordain

منصوب کردن کشیش

دیکشنری فارسی به انگلیسی

ordain

منصوب کردن به شغل

دیکشنری فارسی به انگلیسی

fill

منصوب کردن طی مراسم

دیکشنری فارسی به انگلیسی

instal, install, invest

جست‌وجوی متن

مناصیب

لغت‌نامه دهخدا

مناصیب . [ م َ ] (ع ص ،اِ) ج ِ منصوب . (ناظم الاطباء). رجوع به منصوب شود.

nominated

دیکشنری انگلیسی به فارسی

نامزد شده، نامزد، منصوب

منفصل شدن

فرهنگ مترادف و متضاد

برکنارشدن، معزول شدن ≠ منصوب شدن

deputed

دیکشنری انگلیسی به فارسی

منصوب شد، سپردن، نمایندگی دادن به، نمایندگی کردن

مخلوع

فرهنگ مترادف و متضاد

برکنار، خلع، معزول ≠ منصوب

جست‌وجوی هم‌آغاز

منصوب

لغت‌نامه دهخدا

منصوب . [ م َ ] (ع ص ) بر پای کرده شده . (آنندراج ) (از اقرب الموارد). بر پای کرده و افراخته و بلندشده و نصب شده و نشانده شده . ج ، مناصیب . (ناظم الاطباء). برپاداشته . ایستادانیده . افراشته . برافراخته . (یادداشت مرحوم دهخدا) : آن تاج سر ملت والا

منصوب

فرهنگ فارسی عمید

۱. برقرار‌شده.۲. به ‌شغل و مقامی گماشته‌شده.۳. [قدیمی] برپاشده.

منصوب

دیکشنری فارسی به عربی

مرشح

منصوب

دیکشنری فارسی به انگلیسی

appointment, inductee

منصوب

فرهنگ فارسی معین

(مَ) [ ع . ] (اِ مف .) 1 - برقرار شده . 2 - به شغل و مقامی گماشته شده .

جست‌وجوی هم‌قافیه

منصوب

لغت‌نامه دهخدا

منصوب . [ م َ ] (ع ص ) بر پای کرده شده . (آنندراج ) (از اقرب الموارد). بر پای کرده و افراخته و بلندشده و نصب شده و نشانده شده . ج ، مناصیب . (ناظم الاطباء). برپاداشته . ایستادانیده . افراشته . برافراخته . (یادداشت مرحوم دهخدا) : آن تاج سر ملت والا

منصوب

فرهنگ فارسی عمید

۱. برقرار‌شده.۲. به ‌شغل و مقامی گماشته‌شده.۳. [قدیمی] برپاشده.

منصوب

دیکشنری فارسی به عربی

مرشح

منصوب

دیکشنری فارسی به انگلیسی

appointment, inductee

منصوب

فرهنگ فارسی معین

(مَ) [ ع . ] (اِ مف .) 1 - برقرار شده . 2 - به شغل و مقامی گماشته شده .

ترجمه مقاله