مهروءلغتنامه دهخدامهروء. [ م َ ] (ع ص ) آن که گرفتار سرمای سخت شده باشد. ج ، مهروؤون . (از ناظم الاطباء). و رجوع به هرء شود.
مهرویلغتنامه دهخدامهروی . [ م َ ] (ص مرکب ) مه رو. ماه روی . که رویی چون ماه دارد. || مجازاً زیبا و جمیل : تا بود عارض بت رویان چون سیم سپیدتا بود ساعد مه رویان چون ماهی شیم . فرخی .ترک مه روی من از خواب گران دارد سردوش می داده
مهرو، مهروفرهنگ مترادف و متضادخوبرو، زهرهجبین، ماهرخ، مهجبین، مهرخ، مهسا، مهسیما، مهلقا، مهوش ≠ زشترو