مهستیلغتنامه دهخدامهستی . [ م َ س ِ / م َ هَِ ] (اِ مرکب ) مخفف ماه ستی (ستی مخفف عربی سَیِّدَتی ). ماه خانم . ماه بانو. || از نامهای ایرانی : داشت زالی به روستای تکاومهستی نام دختری و سه گاو. سنائی .<b
مهستیفرهنگ فارسی معین(مَ هِ یا مَ س ) (اِمر.) 1 - ماه خانم ، بانوی بزرگ . 2 - نامی است از نام های زنان .
مهستیفرهنگ نامها(تلفظ: mahasti) (فارسی ـ عربی) (مَه = ماه + ستی = مخفف سیدتی) ، ماه خانم ، ماه بانو ؛ (در اعلام) مهستی گنجوی شاعرهی ایرانی که بعضی او را معاصر سلطان سنجر و بعضی معاصر سلطان محمود غزنوی دانستهاند .
شکار معیشتیsubsistence huntingواژههای مصوب فرهنگستانشکاری که مردمان بومی با هدف تهیة غذا و حفظ بقای خود و خانوادهشان انجام میدهند
کشاورزی معیشتیsubsistence agriculture, subsistence farmingواژههای مصوب فرهنگستاننوعی کشاورزی که محصولات آن معمولاً تنها برای مصرف خانوادۀ کشاورز کافی است
محسدلغتنامه دهخدامحسد. [ م ُ ح َس ْ س َ ] (ع ص ) آنکه بسیار وی را حسد کنند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
محسدلغتنامه دهخدامحسد. [ م ُ ح َس ْ س ِ ] (ع ص ) بسیار حسد کننده . (از منتهی الارب ). حسدبرنده . (ناظم الاطباء).
محصدلغتنامه دهخدامحصد. [ م ِ ص َ ] (ع اِ) داس . (منتهی الارب ). ابزار دروگری . داس . (ناظم الاطباء). منجل . منگال .
تاج الدینلغتنامه دهخداتاج الدین . [ جُدْ دی ] (اِخ ) احمدبن خطیب گنجه ای (ابن خطیب ) از شعرای دوره ٔ غزنوی است وی از اهالی گنجه و شوی مهستی شاعره ٔ معروف ایران است امیر علیشیر نوائی در مجالس النفائس ص 327 چنین آورده است : ابن خطیب گنجه ای - نام او تاج الدین احمد ا
یارهفرهنگ فارسی عمیدیارا: ◻︎ جز زُهره که را زَهره که بوسد پایش؟ / جز یاره که را «یاره» که بوسد دستش؟ (مهستی: مجمعالفرس: یاره).
ابن خطیب گنجویلغتنامه دهخداابن خطیب گنجوی . [ اِ ن ُ خ َ ب ِ گ َ ج َ ] (اِخ ) شاعری از مردم گنجه و شوی مهستی شاعر معروف .
احمدلغتنامه دهخدااحمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن خطیب گنجه ای . خوندمیر در حبیب السیر (ج 1 ص 383) آرد: در جامعالتواریخ جلالی مسطور است که امیراحمد پسر خطیب گنجه ای و مهستی که بغایت مشهور است ، و در آن باب رساله ای علیحده مسطور اس
تکاولغتنامه دهخداتکاو. [ ت َ ] (اِخ ) روستایی است از ولایت گنجه ، چنانکه حکیم سنائی گفته : داشت زالی به روستای تکاومهستی نام دختری و سه گاو.(انجمن آرا) (آنندراج ). و رجوع به تگاو شود.