محقرلغتنامه دهخدامحقر. [ م ُ ح َق ْ ق َ ] (ع ص ) مختصر. کم مایه . اندک . ناچیز : در آب وآتش چون بنگریست حشمت توبه چشمش آمد پست و محقر آتش و آب . مسعودسعد.خاقانیا به کعبه رسیدی روان بپاش گر چه نه جنس پیشکش است این محقرش . <p
معکرلغتنامه دهخدامعکر. [ م ُ ک ِ ] (ع ص ) مردی اشتردار.(مهذب الاسماء). خداوند گله ٔ شتر. (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به اعکار شود.
معقرلغتنامه دهخدامعقر. [ م ِ ق َ ] (ع ص ) سرج معقر؛ زین که ستور را پشت ریش کند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) . || رجل معقر؛ مرد که خسته گرداند شتر را از مانده کردن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معقرلغتنامه دهخدامعقر. [ م ُ ق ِ] (ع ص ) مرد بسیار آب و زمین و باسامان . (منتهی الارب ). مرد دارای بسیار آب و زمین و عقار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || زین و پالان که پشت ریش کند ستور را. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء).
دمهکرلغتنامه دهخدادمهکر. [ دَ م َ ک َ ] (معرب ، ص )معرب و مأخوذ از دمه گیر فارسی یعنی ، خبه کننده . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ). معرب دمه گیر فارسی است .(از المعرب جوالیقی ص 149). و رجوع به دمه گیر شود.