مهار بالتیکیBaltic moorواژههای مصوب فرهنگستاننوعی مهار شناور که در آن یک طناب یا بافه به سر لنگر بسته میشود و پس از انداختن لنگر و حرکت جانبی بهسمت اسکله، شناور از سمت اسکله با طناب مهار میشود
مهار مدیترانهایMediterranean moorواژههای مصوب فرهنگستاننوعی دولنگراندازی باز که در آن پاشنۀ شناور نیز با طناب به اسکله مهار میشود
مهار 3mooring 1, moor 2واژههای مصوب فرهنگستانبستن شناور، اعم از کوچک و بزرگ، به محلی مشخص همچون موت یا لنگر یا شناوه/ بویۀ مهار بهوسیلۀ طناب یا زنجیر
مهار سینهوپاشنهmoor head and stern, fore-and-aft mooring, bow and aft mooringواژههای مصوب فرهنگستانمهار شناور، همزمان، بهوسیلۀ لنگرهای سینه و پاشنه
مور مورفرهنگ فارسی معین(اِمر.) حالتی که قبل از تب و لرز عارض شود و آن چنان است که گویی جاروی تر بر پشت شخص کشند وی احساس سرما کند.
مخيفدیکشنری عربی به فارسیمور مور کننده , وحشت زده , غير عادي , وحشتناک , بد , وهم اور , ترساننده , گرفته , مکدر , ترسناک , مهيب , ترسان
مورلغتنامه دهخدامور. (اِ) در عبارت زیر از فارسنامه ظاهراً مخفف «مورد» است زیرا در این مورد در عبارت ترجمه ٔ طبری بلعمی نیز «مورد» آمده است : دختر گفت در زیر پهلوی من چیزی است که مرا رنج می رساند چون بدیدند ورق موری بر پهلوی او سخت شده بودو آن را مجروح کرده . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص <span cl
مورلغتنامه دهخدامور. (اِ) زنگاری که در جرم آهن کار کند و به صیقل برطرف نگردد.(ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری ) (از آنندراج ) (از برهان ). || کنایه از حقیر و ضعیف است و ناتوان . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || جوهرشمشیر و خنجر و کارد. مورچه و رجوع به مورچه شود.
مورلغتنامه دهخدامور. (اِخ ) نام محلی کنار راه زاهدان به بیرجند میان سربیشه و باغ آخوند لی لی ، واقع در 42358 گزی زاهدان . (یادداشت مؤلف ).
مورلغتنامه دهخدامور. (ع اِ) گرد پراکنده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || خاکی که باد بردارد آن را. || باد با گرد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
دحمورلغتنامه دهخدادحمور. [ دُ ] (ع اِ) دابه ای است کوچک . (از منتهی الارب ). جنبنده ای خرد. حیوان کوچکیست .
دغمورلغتنامه دهخدادغمور. [ دُ ] (ع ص ) بدخو و بدصفت : رجل دغمور. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
دمورلغتنامه دهخدادمور. [ دَ ] (اِ) آواز نرم و آهسته . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از فرهنگ جهانگیری ) (از برهان ).
دمورلغتنامه دهخدادمور. [ دَ ] (اِخ ) نام یکی از خویشان افراسیاب که در کشتن سیاوش سعی بسیار کرد. (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (از فرهنگ جهانگیری ) (از برهان ) (از شرفنامه ٔ منیری ) (از انجمن آرا) : دگر سرکشی بود نامش دمورکه همتا نبودش به توران به زور.<p clas
دمورلغتنامه دهخدادمور. [ دَ ] (ترکی ، اِ) اسم ترکی حدید است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). آهن . دمیر (در تداول امروز). تمور. تمر. دمر.