نقشۀ همضخامتisopach map, thickness map, isopachous mapواژههای مصوب فرهنگستاننقشهای که ضخامت یک لایه یا سازند یا پیکرههای تختالی دیگر را در ناحیهای جغرافیایی نشان میدهد
همآغازmass start, mass strart raceواژههای مصوب فرهنگستاندر دوچرخهسواری، مسابقهای که در آن همۀ شرکتکنندگان همزمان و از یک محل مسابقه را شروع میکنند
نقشۀ هممقدارisoplethic map, isarithmic mapواژههای مصوب فرهنگستاننقشهای که در آن نقاط همکمیت به هم وصل شدهاند
مچاله کردنلغتنامه دهخدامچاله کردن .[ م ُ ل َ / ل ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) در میان مشت فشرده گرد کردن : کاغذ را در مشتش مچاله کرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مچاله و مچاله شدن شود.
مچل کردنلغتنامه دهخدامچل کردن . [ م َ چ َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) کسی را دست انداختن و او را مورد تمسخر قرار دادن (خواه او مطلب را جدی پندارد و بریش بگیرد، یا شوخی طرف را درک کند و اوقاتش تلخ شود و از کوره در برود). (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ).
پسخمشdorsifelexionواژههای مصوب فرهنگستانخمش یا تا کردن بخشی از اندام، از مچ پا یا مچ دست، در جهت معکوس
مچلغتنامه دهخدامچ . [ م ُ ] (اِ) بندگاه ساق پا و ساق دست . آن مفصل که کف دست را از ساعد و کف پا را ازساق جدا می کند. آن قسمت از بدن که کف دست را به ساعد و کف پا را به ساق پیوند می دهد. خرده گاه بند دست وپای . مِعصَم . رُسغ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).- مچ پا ؛ خ
زمچلغتنامه دهخدازمچ . [ زِ ] (اِ) مرغی باشدسرخ رنگ و بزرگ شبیه به عقاب و بعضی گویند شکره است و آن پرنده ای باشد شکاری کوچکتر از باشه . (برهان ). شکره و باز شکاری . (ناظم الاطباء). رجوع به زمج شود.
زمچلغتنامه دهخدازمچ . [ زَ ] (اِ) بمعنی زاج است مطلقاً، چه زاج سفید را زمچ بلور می گویند. (برهان ) (آنندراج ).زاج . (ناظم الاطباء). زاغ . زاک . زمه . زاج . شب . نک . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زمج . (شرفنامه ٔ منیری ).- زمچ بلور ؛ زاج سفید را گویند و به عربی «شب ی
زمچلغتنامه دهخدازمچ . [ زَ ] (اِخ ) نام موضعی است در خراسان . (از برهان )(از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). رجوع به زمج شود.
مچلغتنامه دهخدامچ . [ م ُ ] (اِ) بندگاه ساق پا و ساق دست . آن مفصل که کف دست را از ساعد و کف پا را ازساق جدا می کند. آن قسمت از بدن که کف دست را به ساعد و کف پا را به ساق پیوند می دهد. خرده گاه بند دست وپای . مِعصَم . رُسغ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).- مچ پا ؛ خ
گمچلغتنامه دهخداگمچ . [ گ َ م َ ] (اِ) ظرف گلی است که برای تهیه ٔ خورش چلو از آن استفاده میکنند (در دیلمان و گیلان ).