جامعلغتنامه دهخداجامع. [ م ِ ] (اِخ ) فراش . یکی ازنزدیکان آلب ارسلان است . وی کوتوال را که قصد حمله به سلطان داشت با میخکوبی بکشت . (تاریخ گزیده ص 442).
جزيرةدیکشنری عربی به فارسیابخست , جزيره , محل ميخکوبي شده وسط خيابان و ميدان و غيره , جزيره ساختن , جزيره دار کردن , جزيره کوچک , جزيره نشين کردن , مجزا کردن , قاره , خشکي , بر , قطعه اصلي , قطعه
میخ کوبلغتنامه دهخدامیخ کوب . (نف مرکب ) میخ کوبنده . که میخ را بر جایی بکوبد. آن که میخ را به جایی بزند. || (اِ مرکب ) آنچه بدان میخ کوبند. چکش . (یادداشت مؤلف ). || تخماقی که میخهای چادر را بدان بر زمین کوبند. قسمی تخماق کوتاه دسته دار از چوب که بدان میخ چادر بر زمین فروکوبند. (از یادداشت مؤ