نائب منابلغتنامه دهخدانائب مناب . [ ءِ م َ ] (ص مرکب ) جانشین . خلیفه . قائم مقام . (ناظم الاطباء) : و ما ضامن و صاحب عهد شدیم ازجانب امیرالمؤمنین و عامل او فلان بن فلان و آن کسی که قایم مقام و نائب مناب او باشد. (تاریخ قم ص 152).بود س
کِهکِشَندneap tideواژههای مصوب فرهنگستانپایینترین گسترۀ کشندی ماهانه، در زمان تربیع ماه و هنگامی که اثر ماه، اثر خورشید را خنثی کند
پهنابلغتنامه دهخداپهناب . [ پ َ ] (اِخ ) نام بلوک کوچکی است از دهستان گیلخواران در شمال خاوری جویبار و قراء آن بشرح زیر است : پهناب ، محله ، چمازک ، شاهرضا، آزادبن ، طالش محله ، ترک محله ، کیامحله ، ماندی محله ، زاهد محله . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
چنابلغتنامه دهخداچناب . [ چ َ ] (اِ) کلیچه ٔ خیمه را گویند و آن تخته ای باشد سوراخ دار که ستون خیمه را بر آن گذارند. (برهان ). کلیچه ٔ خیمه باشد و آنرا بادریسه نیز خوانند. (جهانگیری ). بادریسه ٔ خیمه . (رشیدی ). کلیچه ٔ خیمه و آن تخته ٔ سوراخ داری است که ستون خیمه رابدان گذارند و گذرانند. (از
چنابلغتنامه دهخداچناب . [ چ ِ ] (اِخ ) ده مرکزی دهستان دیکله ٔ بخش هوراند شهرستان اهر که در 5 هزاروپانصد گزی هوراند و 20 هزارگزی راه شوسه ٔ اهر به کلیبر واقع است . کوهستانی است با هوای معتدل و 541</
چنابلغتنامه دهخداچناب . [ چ ِ ] (اِخ ) نام رودخانه ای است مشهور در ولایت پنجاب . (برهان ). رودیست بس بزرگ از ولایت پنجاب که آب آن بغایت لطیف و گواراست . (جهانگیری ). یکی از پنج رود پنجاب . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین از دایرةالمعارف اسلام ).
نایب منابلغتنامه دهخدانایب مناب . [ ی ِ م َ ] (ص مرکب ) جانشین . خلیفه . قائم مقام . (از ناظم الاطباء). رجوع به نائب مناب شود.
حکومت نظامیلغتنامه دهخداحکومت نظامی . [ ح ُ م َ ت ِ ن ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) معلق ماندن قوانین مدنی موقتاً و نائب مناب شدن قوانین لشکری آنرا برای مصلحتی عام . رجوع به نظامی شود.
لیفةلغتنامه دهخدالیفة. [ ف َ ] (ع اِ) یکی لیف . پاره ای از پوست درخت خرما و آن اخص است از لیف . (منتهی الارب ). || انطاکی گوید: گیاهی است سرخ و خاردار و به شکل خیار کوچکی و نائب مناب قثاءالحمار در افعال و در نواحی مصر کثیرالوجود و زیاده از یک درهم قتال است .
ثانی اثنینلغتنامه دهخداثانی اثنین . [ اِ ن َ ] (ع اِ مرکب ) دوم دو. || یکی از دو. || دومی . || مجازاً، همتا. تالی تلو. نسخه ٔ ثانی . عدیل . قرین . نائب مناب . قائم مقام . دیگرم . لنگه . دگر. دیگر. || کنایه از مثل و مانند ونظیر. چرا که عدد دوم از مجموع دو عدد و بالضروره در ذات و اکثر صفات مثل عدد او
جاری مجرایلغتنامه دهخداجاری مجرای . [ م َ ] (از ع ، ص مرکب ، اِ مرکب ) قائم مقام . (آنندراج ). جانشین . بجای آن . نائب مناب . نازل منزله . بمنزله ٔ آن : چنانکه اگر بعضی از آن اقوال و تقریر مجرای بازی و مزاح میشود و نازل منزل هزل و سفاح میگردد. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان صص <span
نائبلغتنامه دهخدانائب . [ ءِ ] (ع ص ، اِ) آنکه بر جای کسی ایستاده باشد. (مهذب الاسماء). جانشین . قائم مقام . خلیفه . آنکه بر جای کسی ایستد. (ناظم الاطباء). مهتر، و قائم مقام آن بعداز وی . قفیّه . (منتهی الارب ). آن که بجای کسی قرار گیرد در عمل یا کاری چون نائب قاضی و نائب ملک . ج ، نَوب ، نُو
نائبلغتنامه دهخدانائب . [ ءِ ] (اِخ ) (الَ ...) طَرابُلُسی . (متوفای 1189 هَ . ق .).عبدالکریم بن احمدبن عبدالرحمن بن عیسی ، النائب الاوسی الانصاری . از اهالی طرابلس مغرب و مردی ادیب و فقیه بود و اشعار زیبائی دارد. (اعلام زرکلی چ 9</
نائبلغتنامه دهخدانائب . [ ءِ ] (اِخ ) (الَ ...) طَرابُلُسی . محمدبن عبدالکریم بن احمد الاوسی الانصاری (000 -1232 ق ). اصل وی از مردم اندلس است و در طرابلس متولد شد، از دانشمندان طرابلس غرب است .او راست «الارشاد لمعرفة الاجداد
نائبدیکشنری عربی به فارسیکديور , عضو انجمن شهر , کدخدا , نام قضات , نام مستخدمين شهرداري , عضوهيلت قانون گذاري يک شهر , فروشگاه مخصوص کارمندان يک اداره , نماينده , وکيل , جانشين , نايب , قاءم مقام
جنائبلغتنامه دهخداجنائب . [ ج َ ءِ ] (ع اِ) ج ِ جَنْب . (منتهی الارب ). رجوع به جنب شود. || ج ِ جَنوب ، بمعنی باد دست راست . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به جنوب شود. || ج ِ جنیب . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به جنیب شود.
ذنائبلغتنامه دهخداذنائب . [ ذَ ءِ ] (اِخ ) نام سه جایگاه مرتفع است به نجد از یسار فلجه ٔ مصعد بسوی مکة. || یوم الذنائب ؛ نام جنگی است که میان تغلب و بکرروی داد. رجوع به عقدالفرید جزء 6 ص 74 و 75</spa
نائبلغتنامه دهخدانائب . [ ءِ ] (ع ص ، اِ) آنکه بر جای کسی ایستاده باشد. (مهذب الاسماء). جانشین . قائم مقام . خلیفه . آنکه بر جای کسی ایستد. (ناظم الاطباء). مهتر، و قائم مقام آن بعداز وی . قفیّه . (منتهی الارب ). آن که بجای کسی قرار گیرد در عمل یا کاری چون نائب قاضی و نائب ملک . ج ، نَوب ، نُو
نائبلغتنامه دهخدانائب . [ ءِ ] (اِخ ) (الَ ...) طَرابُلُسی . (متوفای 1189 هَ . ق .).عبدالکریم بن احمدبن عبدالرحمن بن عیسی ، النائب الاوسی الانصاری . از اهالی طرابلس مغرب و مردی ادیب و فقیه بود و اشعار زیبائی دارد. (اعلام زرکلی چ 9</