نام اندوزلغتنامه دهخدانام اندوز. [ اَ ] (نف مرکب ) نام طلب . نامجو. طالب نام نیک . که در پی کسب نام نیک است . که طالب اندوختن نام نکوست . خوشنامی طلب . جویای حسن شهرت . که اندوزنده ٔ نام نیک و افتخار و شهرت است : ملک را شب وزیر نام اندوزحارث و پاسبان بُوَد تا روز.<b
سامانۀ نام دامنهdomain name system, domain name server, domain name serviceواژههای مصوب فرهنگستانسامانهای اینترنتی که نامهای دامنه را به نشانیهایی در قالب قرارداد اینترنت برمیگردانَد متـ . ساناد
نام تنالگانیcorporate name, collective nameواژههای مصوب فرهنگستاننامی رسمی که یک تنالگان با آن شناخته میشود
نامنماname tag, name tapeواژههای مصوب فرهنگستاننوار کوچک یا برچسبی که بر روی لباس نظامی نصب میشود و نشاندهندة نام و نشان پایور است
نام شیمیاییchemical nameواژههای مصوب فرهنگستاننامی که شیمیدانها برای ترکیبات شیمیایی به کار میبرند و ساختار شیمیایی آنها را نشان میدهد
اندوزلغتنامه دهخدااندوز. [ اَ ] (نف ) اندوزنده . (فرهنگ رشیدی ) (ناظم الاطباء). جمعکننده . (شرفنامه ٔ منیری ) (سروری ) (فرهنگ خطی ) (ناظم الاطباء). حاصل کننده . (ناظم الاطباء) (شرفنامه ٔ منیری ). در ترکیب به معنی اندوزنده آید. (فرهنگ فارسی معین ): ثواب اندوز، جاه اندوز، حکمت اندوز، دانش اندوز،
نیکی اندوزلغتنامه دهخدانیکی اندوز. [ اَ ] (نف مرکب ) نکوکار. ثواب اندوز : پس از من تو بهروز و فیروز باش همیدون همه نیکی اندوز باش .شمسی (یوسف و زلیخا).
مال اندوزیلغتنامه دهخدامال اندوزی . [ اَ ] (حامص مرکب ) صفت و چگونگی مال اندوز. جمعآوری ثروت و خواسته . ذخیره کردن ثروت . و رجوع به مال اندوز شود.
ناملغتنامه دهخدانام . [ مِن ْ ] (ع ص ) نما المال نموا، زاد و کثر، فهو نام . نماالانسان ، سمن ، فهو نام . (معجم متن اللغة). رجوع به نامی شود.
نامفرهنگ فارسی عمید۱. کلمهای که کسی یا چیزی به آن نامیده و خوانده شود؛ اسم.۲. آبرو؛ افتخار.۳. (بن مضارعِ نامیدن) = نامیدن⟨ نام خانوادگی: نامی مشترک میان اعضای خانوادۀ پدری؛ فامیلی؛ شهرت.
ناملغتنامه دهخدانام . (اِ) لفظی که بدان کسی یا چیزی را بخوانند. اسم . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ) (از فرهنگ نظام ). اسم علم چیزی . (بهار عجم ) (آنندراج ). اسم . (السامی ) (دانشنامه ٔ علائی ). کلمه ای که به کار می برند در تعیین شخص یا چیزی و به تازی اسم گویند. (ناظم الاطباء). اسم هر کس و هر
راست ناملغتنامه دهخداراست نام . (ص مرکب ) آنکه براستی شهره و نامی شده است .آنکه نام او براستی و درستی بر سر زبانهاست . آنکه نام او براستی مشهور و نامور گردیده است : زبان ترازو که شد راست نام از آن شد که بیرون نیاید ز کام .نظامی .
دشتناملغتنامه دهخدادشتنام . [ دُ ] (اِ مرکب ) دشنام . (آنندراج ). فحش و سخن زشت . (ناظم الاطباء). و رجوع به دشنام شود.
دژناملغتنامه دهخدادژنام .[ دُ ] (اِ مرکب ) دشنام و ملامت . (آنندراج ). ناسزا. فحش : معاقرة؛ پیوسته کاری کردن و با کسی کاویدن در دژنام یا در هجا یا در خصومت . (تاج المصادر بیهقی ).- دژنام دادن ؛ ناسزا گفتن . فحش دادن . شتم . (تاج المصادر بیهقی ): استقذاف ؛ دژنام داد
پیروزناملغتنامه دهخداپیروزنام . (ص مرکب ) دارای نامی با ظفر و کامیابی قرین : که پیروزنامست و پیروزبخت ازو سربلندست دیهیم و تخت . فردوسی .که پیروزنامست و پیروزبخت همی بگذرد کلک او بر درخت .فردوسی .