نخجیرلغتنامه دهخدانخجیر. [ ن َ ] (اِ) شکار. (برهان قاطع) (انجمن آرا)(آنندراج ) (ناظم الاطباء). صید. (ناظم الاطباء). نخچیر. برای مطالعه ٔ معانی و شواهد رجوع به نخچیر شود.- نخجیر افکندن : ابله آن گرگی که او نخجیر با شیر افکنداحمق آن صعوه که او پرواز با عنقا کن
نخجیرفرهنگ فارسی عمید۱. حیوانی که او را شکار کنند؛ شکار: ◻︎ ز بار گران خوشه خم گشته بود / تکوتاب نخجیر کم گشته بود (نظامی۵: ۹۱۶).۲. بز کوهی.۳. (اسم مصدر) [قدیمی] شکار کردن.
نخجیر کردنلغتنامه دهخدانخجیر کردن . [ ن َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) صید. شکار کردن : همی کرد نخجیر تا شب ز کوه برآمد سبک بازگشت از گروه . فردوسی .همی کرد نخجیر و یادش نبوداز آنکس که با او نبرد آزمود. فردوسی .ب
نخزارلغتنامه دهخدانخزار. [ ن ُ ] (اِ) بزغاله . نخزان . نخراس . (ناظم الاطباء). بز که پیشرو گله باشد. آن را نهاز نیز گویند. (انجمن آرا). رجوع به نخراز شود.
نخجیردارلغتنامه دهخدانخجیردار. [ ن َ ] (نف مرکب ) شکاربان . و رجوع به نخجیروان شود : نخجیرداران این مَلِک راشاگرد باشد فزون ز بهرام .فرخی .
نخجیرگرلغتنامه دهخدانخجیرگر. [ ن َ گ َ ] (ص مرکب ) شکارچی صیاد. شکارکننده . نخجیرگیر : رای تو چه کردی ار به تقدیرنخجیرگر او شدی تو نخجیر.نظامی .
نخجیرزنلغتنامه دهخدانخجیرزن . [ ن َ زَ ] (نف مرکب ) شکارچی . صیاد. نخجیرافکن : یلان کماندار نخجیرزن غلامان ترکش کش تیرزن . سعدی .و ایشان [ خرخیزیان ] آتش را بزرگ دارند و مرده را بسوزانند و خداوندان خیمه و خرگاهند و شکار کنند و نخجیرزن
نخجیردارلغتنامه دهخدانخجیردار. [ ن َ ] (نف مرکب ) شکاربان . و رجوع به نخجیروان شود : نخجیرداران این مَلِک راشاگرد باشد فزون ز بهرام .فرخی .
نخجیرگرلغتنامه دهخدانخجیرگر. [ ن َ گ َ ] (ص مرکب ) شکارچی صیاد. شکارکننده . نخجیرگیر : رای تو چه کردی ار به تقدیرنخجیرگر او شدی تو نخجیر.نظامی .
نخجیرزنلغتنامه دهخدانخجیرزن . [ ن َ زَ ] (نف مرکب ) شکارچی . صیاد. نخجیرافکن : یلان کماندار نخجیرزن غلامان ترکش کش تیرزن . سعدی .و ایشان [ خرخیزیان ] آتش را بزرگ دارند و مرده را بسوزانند و خداوندان خیمه و خرگاهند و شکار کنند و نخجیرزن