پنگرهلغتنامه دهخداپنگره . [ پ َ رِ ] (اِخ ) آلکساندر گی . عالم فلکی فرانسوی ، دارای مؤلفات معتبر در ذوات الاذناب . مولد، پاریس 1711م . وفات 1796.
پنیرهلغتنامه دهخداپنیره . [ پ َ رَ / رِ ] (اِ) پنیرک . خبازی . ملوکیه . نان کلاغ . و صاحب برهان گوید که آفتاب گردک را نیز گویند که نیلوفر است و جانوری هم باشد که به سریانی حربا گویند. لکن این دو معنی اخیر هر دو غلط است و از ترجمه ٔ پنیره به آفتاب گردک به اشتبا
چنگرهلغتنامه دهخداچنگره . [ چ ِ گ ُ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان قلعه کری بخش سنقر کلیایی شهرستان کرمانشاه . در دوازده هزارگزی شمال سنقر و چهارهزارگزی جنوب خاوری ده عباس واقع و دردامنه قرار گرفته و سردسیر است . 210 تن سکنه دارد. از چشمه مشروب میشود. محصولاتش
نیرهلغتنامه دهخدانیره . [ رَ / رِ ] (اِ) ظروف سفالین که در آن دوغ را جهت مسکه برآوردن می زنند. (ناظم الاطباء). نهره . || چوبی که بدان مسکه برمی آورند. (ناظم الاطباء). رجوع به فرهنگ شعوری ج 2 ص 405</
نیرهلغتنامه دهخدانیره . [ ن َی ْ ی ِ رَ ] (ع ص ) نیرة. تأنیث نیر است . رجوع به نَیِّر و نَیِّرَة شود.
چیز عظیمفرهنگ فارسی طیفیمقوله: بُعد ه، غول، نرهغول، تانک، نهنگ، فیل، ماموت، دایناسور، کینگکنگ، گولیات
نرگدواژهنامه آزاد(عامیانه؛ عشایر فارس و بوشهر) بزرگ، دُرُشت، گُنده؛ احتمالا مخفف دو کلمۀ نره (نر و مذکر؛ درشت هیکل و نتراشیده) و گدول (الاغ) است. بعضی اوقات این ترکیب بصورت «نره گدول» برای توهین و تحقیر هیکل درشت و گُنده به کار می رود، چون «نره» در ترکیب با نام حیوانات نیز به کار برده می شود، مانند نره شیر، نره خر،
نرهلغتنامه دهخدانره . [ ن َ رَ / رِ / ن َرْ رَ / رِ ] (ص ، اِ) از: نر + هَ (پسوند اتصاف ). نرک . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). نر. (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مذکر. (ناظم الاطباء
نرهلغتنامه دهخدانره . [ ن َ رَ / رِ ] (اِخ ) نر. نام پدر سام . (ناظم الاطباء). نام پدر سام است که جد رستم بود و او را نریم و نریمان نیز خوانند. (جهانگیری ).
نرهلغتنامه دهخدانره . [ ن َ رَ / رِ ] (ص ) بیزار. (یادداشت مؤلف ). || (اِ) در اصطلاح بنایان ، آجر و خشت و مانند آن که به قطر آن را به زمین فروبرند از سوئی و سوی دیگر از قطر بیرون ماند. (یادداشت مؤلف ).
نرهلغتنامه دهخدانره . [ ن َ رَ / رِ / ن َرْ رَ / رِ ] (ص ، اِ) از: نر + هَ (پسوند اتصاف ). نرک . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). نر. (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مذکر. (ناظم الاطباء
نرهفرهنگ فارسی عمید۱. نر؛ قوی؛ تنومند (در ترکیب با نام حیوانات): نرهشیر، نرهخر.۲. حاشیهای که با سنگ یا آجر در کنارۀ خیابان یا باغچه درست میکنند.۳. [عامیانه] آجر یا سنگ که بهدرازی روی زمین کار گذاشته شود.۴. [قدیمی] آلت تناسلی جنس نر.۵. [قدیمی] موج آب.
درازنرهلغتنامه دهخدادرازنره .[ دِ ن َ رَ / رِ ] (ص مرکب ) آنکه نره ای دراز دارد، چون : اسب درازنره . (یادداشت مرحوم دهخدا). که شرم بلند و طویل دارد: سَملَج ؛ مرد دراز و گرد نره . فَخور و فَیٌخَر؛ اسب بزرگ و دراز نره . (از منتهی الارب ).
خردنرهلغتنامه دهخداخردنره . [ خ ُ ن َ رَ / رِ ] (ص مرکب ) کَمْش . کَمیش ، منه : اسب خردنره . (یادداشت بخط مؤلف ).
نرهلغتنامه دهخدانره . [ ن َ رَ / رِ ] (اِخ ) نر. نام پدر سام . (ناظم الاطباء). نام پدر سام است که جد رستم بود و او را نریم و نریمان نیز خوانند. (جهانگیری ).
نرهلغتنامه دهخدانره . [ ن َ رَ / رِ ] (ص ) بیزار. (یادداشت مؤلف ). || (اِ) در اصطلاح بنایان ، آجر و خشت و مانند آن که به قطر آن را به زمین فروبرند از سوئی و سوی دیگر از قطر بیرون ماند. (یادداشت مؤلف ).
نرهلغتنامه دهخدانره . [ ن َ رَ / رِ / ن َرْ رَ / رِ ] (ص ، اِ) از: نر + هَ (پسوند اتصاف ). نرک . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). نر. (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مذکر. (ناظم الاطباء