نیریزیلغتنامه دهخدانیریزی . [ ن َ ] (اِخ ) احمد نیریزی (میرزا، یا میر...) از مردم نیریز فارس و از خوشنویسان معروف قرن دوازدهم است . چند فقره کتب ادعیه و کتیبه های دو طرف ایوان چهل ستون اصفهان به خط اوست . یکی از قرآن های دستنویس وی در تهران چاپ و منتشر شده است . مؤلف ریحانةالادب وفات او را بعد
نیریزیلغتنامه دهخدانیریزی . [ ن َ ] (اِخ ) فضل بن حاتم نیریزی ، مکنی به ابوالعباس . از منجمان قرن چهارم و از مقربان المعتضد باﷲ عباسی است . کتاب احداث الجو را برای خلیفه تألیف کرده است . نیز او راست : رسالة فی سمت القبلة، شرح کتاب اقلیدس ، معرفةالادب یعرف بها ابعادالاشیاء الشاخصة فی الهوا، زیج
میرزااحمد نیریزیلغتنامه دهخدامیرزااحمدنیریزی . [ اَ م َ دِ ن َ ] (اِخ ) خوشنویس معروف در خط نسخ . (یادداشت مؤلف ). رجوع به نیریزی شود.
علی نیریزیلغتنامه دهخداعلی نیریزی . [ ع َ ی ِ ن َ ] (اِخ ) ابن محمدبن علی نیریزی . ملقب به ارشدالدین و مکنی به ابوالحسن . فقیه و محدث و مفسر و ادیب بود و در شعبان سال 604 هَ . ق . درگذشت . او راست : 1- باکورةالطلب لاهل الادب . <spa
احمدلغتنامه دهخدااحمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن عثمان نریزی حافظ فرضی . او از احمدبن الهیثم الشعرانی و یحیی بن عمروبن فضلان التنوخی و از او ابوالفضل الشیبانی روایت کنند و او حافظ بود و بحتری در شعر نام او آورده است . وی از مردم نریز آذربایجان است و نریز قریه ای است از نواحی اردبیل . (معجم البلدا
رام کردنلغتنامه دهخدارام کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) دست آموز کردن .(ناظم الاطباء). نرم کردن . از سرکشی بدر آوردن . از توسنی بنرمی آوردن . اهلی ساختن . خویگر کردن . اهلی کردن . اخت کردن . مقابل توسن کردن . مقابل بدرام کردن : اخداء؛ رام و خوار کردن کسی را. تخییس ؛ رام کردن کسی را. خیس ؛ رام کردن
تغارلغتنامه دهخداتغار. [ ت َ ] (اِ) طشت گلی را گویند. (برهان ) (غیاث اللغات ). تشت گلین است که درآن آب کنند و غذا نیز خورند یا گندم و جو پر کنند. (انجمن آرا) (آنندراج ). طشت گلین و سفالین و آوندی که سواران در آن خوراک اسب خود را ریزند. (ناظم الاطباء). تیغار. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) <spa
غنی کشمیریلغتنامه دهخداغنی کشمیری . [ غ َ ی ِک َ ] (اِخ ) محمد طاهر. در تحصیل علوم سعی کرد. با وجود حداثت سن در کمال بی تعلقی بود. چشم بر زخارف دنیا نگشود، از این رو وی معنوی هم بود، چنانکه گوید:سعی روزی برنمیدارد مرا از جای خویش آبرو چون شمع میریزم ولی در پای خویش .نقل میکنند که پادشاه
انگشتلغتنامه دهخداانگشت . [اَ گ ُ ] (اِ) هریک از اجزای متحرک پنجگانه ٔ دست و پای انسان . (از فرهنگ فارسی معین ). اصبع. شنترة. (از منتهی الارب ). اصبوع . کلک .بنان . (یادداشت مؤلف ). بنانة. اَنگُل : که کس در جهان مشت ایشان ندیدبرهنه یک انگشت ایشان ندید. <p c
خونریزیلغتنامه دهخداخونریزی . (حامص مرکب ) ریختن خون . سفاکی . خون بسیار ریختن . مردم بسیار کشتن . (ناظم الاطباء). سفک دماء. خون ریزش . قتل . (یادداشت بخط مؤلف ). کشتار : تیغ از آن سو بقهر خونریزی رفق از این سو بمرهم آمیزی . نظامی .ن