نزوالغتنامه دهخدانزوا. [ ن َزْ ] (اِخ ) نام شهری است به ناحیت عمان و این شهر قاعده ٔ بلاد عمان باشد. (از رحله ٔ ابن بطوطه ).
نجوالغتنامه دهخدانجوا. [ ن َج ْ ] (ع اِ) سرگوشی . زیرگوشی . راز. (ناظم الاطباء). نجوی . رجوع به نجوی شود.
نجواءلغتنامه دهخدانجواء. [ ن ُ ج َ ] (ع اِ) یازیدن . یا آن نحواء است با حای مهمله . (منتهی الارب ). رجوع به نُحَواء شود.
نزوانلغتنامه دهخدانزوان . [ ] (اِخ ) ناحیتی است توانگر[ تر ] از سایر نواحی تبت با خواسته ٔ بسیار و اندر این شهر قبیله ای است ایشان را میول خوانند و ملوک تبت از این قبیله باشند و اندر او دو ده است خرد، یکی را نزوان خوانند و یکی را میول . (از حدود العالم ).
نزوانلغتنامه دهخدانزوان . [ ن َ زَ ] (ع اِمص ) حدّت . سورت . (ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد) (المنجد). || عربده . (ناظم الاطباء). || (مص ) تیز گردیدن . عربده کردن . (آنندراج ) (منتهی الارب ). || برجستن . (آنندراج ). برجستن گشنی بر ماده ٔ خویش . (زوزنی ). حمله کردن . برجستن . (یادداشت مؤلف ).
نزولغتنامه دهخدانزو. [ ن َزْوْ ] (ع مص ) نزف . رفتن خون کسی . (ازالمنجد) (از اقرب الموارد). نُزی َ الرجل نزواً؛ نُزِف َ. قال فی النهایة: «یقال : اصابه جرح فنزی منه فمات »، و آن هنگامی است که زخمی بر کسی رسد و خونش روان شود و بازنایستد. (از اقرب الموارد) (از المنجد).
نزوانلغتنامه دهخدانزوان . [ ] (اِخ ) ناحیتی است توانگر[ تر ] از سایر نواحی تبت با خواسته ٔ بسیار و اندر این شهر قبیله ای است ایشان را میول خوانند و ملوک تبت از این قبیله باشند و اندر او دو ده است خرد، یکی را نزوان خوانند و یکی را میول . (از حدود العالم ).
نزوانلغتنامه دهخدانزوان . [ ن َ زَ ] (ع اِمص ) حدّت . سورت . (ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد) (المنجد). || عربده . (ناظم الاطباء). || (مص ) تیز گردیدن . عربده کردن . (آنندراج ) (منتهی الارب ). || برجستن . (آنندراج ). برجستن گشنی بر ماده ٔ خویش . (زوزنی ). حمله کردن . برجستن . (یادداشت مؤلف ).
انزوالغتنامه دهخداانزوا. [ اِ زِ ] (ع اِمص ) گوشه نشینی و کناره جویی از مردم و خانه نشینی . (ناظم الاطباء). گوشه نشینی و یک سو شدن از خلق . (غیاث اللغات ). گوشه گیری . گوشه گرفتن ازخلق . (یادداشت مؤلف ). کناره گیری . عزلت . اعتزال . اعتزال جستن . منزوی شدن . انعزال . (از یادداشتهای لغت نامه )