نشیمنلغتنامه دهخدانشیمن . [ ن ِ م َ ] (اِ) جای . مقام . (صحاح الفرس ) (آنندراج ). جایگاه . قرارگاه . (ناظم الاطباء). جای نشستن . جای اقامت : مر او را به هر بوم دشمن نماندبدی را به گیتی نشیمن نماند. فردوسی .صدری که دایم از پی تفویض ک
نیشمنلغتنامه دهخدانیشمن . [ م َ ] (هزوارش ، اِ) به لغت ژند و پاژند زن را گویند که در مقابل مرد است . (برهان قاطع) (آنندراج ).
نسیمنلغتنامه دهخدانسیمن . [ ن َ م َ ] (هزوارش ، اِ) به لغت زند و پازند، عبادت و نماز کردن . (از برهان قاطع) (آنندراج ).
نشمنلغتنامه دهخدانشمن . [ ن ِ م ِ ] (اِ) به لغت زند و پازند، خویش . تبار. (از برهان قاطع) (از آنندراج ). قوم . طایفه . آل . قبیله . || تخت . اورنگ . کرسی . مسند. (ناظم الاطباء).
نشیمنلغتنامه دهخدانشیمن . [ ن ِ م َ ] (اِ) جای . مقام . (صحاح الفرس ) (آنندراج ). جایگاه . قرارگاه . (ناظم الاطباء). جای نشستن . جای اقامت : مر او را به هر بوم دشمن نماندبدی را به گیتی نشیمن نماند. فردوسی .صدری که دایم از پی تفویض ک
نشیمنگاهلغتنامه دهخدانشیمنگاه . [ ن ِ م َ ] (اِ مرکب ) آنجا که نشینند. (یادداشت مؤلف ). جای نشستن . || آشیانه . لانه . رجوع به نشیمن شود. || آنجای تن که بر او نشینند. مقعد. (یادداشت مؤلف ). || آنچه بر آن نشینند. رجوع به نشیمن شود.
نشیمنگهلغتنامه دهخدانشیمنگه . [ ن ِ م َ گ َه ْ ] (اِ مرکب ) نشیمنگاه . جای نشیمن . رجوع به نشیمن و نشیمنگاه شود : چه کردید ایدر نه جای شماست که ز آن سو نشیمنگه اژدهاست .اسدی .