نصیحلغتنامه دهخدانصیح . [ ن َ ] (اِخ ) ابن نهیک الکلابی ، از شعرای عرب است و در حدود سال 150 هَ . ق . درگذشت ، در الاغانی قصیدتی از او نقل شده که مطلعش این است :ألا من لقلب فی الحجاز قسیمه منه بأکناف الحجاز قسیم . (از الاعلام ز
نصیحلغتنامه دهخدانصیح . [ ن َ ] (ع ص ) پنددهنده .(منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). ناصح . (مهذب الاسماء) (متن اللغة) (اقرب الموارد) (المنجد). نیکخواه . (دهار). نصیحت کننده . (فرهنگ خطی ). ج ، نُصَحاء.
تهوع صبحگاهیmorning sickness, nausea gravidarumواژههای مصوب فرهنگستاناحساس تهوع و استفراغ در هنگام برخاستن از خواب، بهویژه در ماههای اول بارداری
نیشهلغتنامه دهخدانیشه . [ ش َ / ش ِ ] (اِ) نیشو.آلوی طبری . (برهان قاطع) (سروری ). || نیشتر. (ناظم الاطباء). رجوع به نیشو شود. || نای نواختنی . (ناظم الاطباء). رجوع به ماده ٔ بعد شود.
نیشهلغتنامه دهخدانیشه . [ ن َ / ن ِ ش َ / ش ِ ] (اِ مصغر) نیچه . نی خرد که شبانان نوازند. (از انجمن آرا). نای نواختنی . (ناظم الاطباء). توتک . یراعه . (یادداشت مؤلف ). نیز رجوع به نیچه شود : چون ن
نصیحتلغتنامه دهخدانصیحت . [ن َ ح َ ] (از ع ، اِ) پند. اندرز. وعظ. موعظه . (ناظم الاطباء). پند بی آمیغ. موعظت . خیرخواهی . نکوخواهی . (یادداشت مؤلف ). نصیحة : آنچه به وقت وفات پدر ما امیر ماضی رحمةاﷲ علیه کرد و نمود از شفقت و نصیحت ها که واجب داشت نوخاستگان . (از تاریخ
نصیحتگرلغتنامه دهخدانصیحتگر. [ ن َ ح َ گ َ ] (ص مرکب ) اندرزگر. (یادداشت مؤلف ). پنددهنده . اندرزکننده . آگاه سازنده . (ناظم الاطباء). ناصح . نصیح . مشفق خیرخواه که به خیرخواهی پند دهد و به صواب رهنمائی کند : یک روز گرم گاه به خانه اندر نشسته بود [ قابیل ] ابلیس بیامد بر
نصیحهلغتنامه دهخدانصیحه . [ ن َ ح َ ] (ع مص ) نصیحت کردن . (زوزنی ). خالص کردن نصیحت کسی را. (از متن اللغة). نَصح . نُصح . نَصاحَة. نِصاحَة. نَصاحیّة. نُصوح . (متن اللغة). رجوع به نَصح و نصیحت شود. || (اِمص ،اِ) اسم مصدر است از نصح و در لغت به معنی اخلاص و تصفیه است . (از اقرب الموارد) (از الم
نصيحةدیکشنری عربی به فارسیاندرز , رايزني , صوابديد , مشورت , مصلحت , نظر , عقيده , پند , نصيحت , اگاهي , خبر , اطلا ع
نصحاءلغتنامه دهخدانصحاء. [ ن ُ ص َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ نصیح به معنی پنددهنده است . (از آنندراج ) (از متن اللغة). رجوع به نصیح شود: و صلحاء واعظان و نصحاء مذکران . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 119).
سلقلغتنامه دهخداسلق . [ س ُ ل ُ ] (اِ) کیسه ٔ بزرگ چرمینی را گویند که اصناف و اجلاف برمیان بندند. (برهان ). خریطه ٔ بزرگ چرمین . (ناظم الاطباء) : خلیلدان چو درآید بنطق با چمته سلق ز تسمه زند بند بر زبان نصیح . نظام قاری (دیوان ص <span cla
پند دادنلغتنامه دهخداپند دادن . [ پ َ دَ] (مص مرکب ) نصیحت کردن . اندرز دادن . وعظ کردن . تذکیر. (تاج المصادر). تذکرة. عطة. (دهار). مناصحت . موعظت . نصاحت . نصاحیت . نُصح . (منتهی الارب ) : هر آنکو به نیکی نهان و آشکاردهد پند او خود بود رستگار. <p class="author
نصیحت کارلغتنامه دهخدانصیحت کار. [ ن َ ح َ ] (ص مرکب ) نصیحت گر. نصیحت گذار. نصیحت گوی . (آنندراج ). ناصح .
نصیحت ناپذیریلغتنامه دهخدانصیحت ناپذیری . [ ن َ ح َ پ َ ] (حامص مرکب ) حرف نشنوی . عمل نصیحت ناپذیر. رجوع به نصیحت ناپذیر شود.
نصیحتلغتنامه دهخدانصیحت . [ن َ ح َ ] (از ع ، اِ) پند. اندرز. وعظ. موعظه . (ناظم الاطباء). پند بی آمیغ. موعظت . خیرخواهی . نکوخواهی . (یادداشت مؤلف ). نصیحة : آنچه به وقت وفات پدر ما امیر ماضی رحمةاﷲ علیه کرد و نمود از شفقت و نصیحت ها که واجب داشت نوخاستگان . (از تاریخ
نصیحت کنلغتنامه دهخدانصیحت کن . [ ن َ ح َ ک ُ ] (نف مرکب ) نصیحت گوی . اندرزگو. که پند دهد. که بخوبی و صلاح وصواب راهنمائی کند. ناصح خیرخواه مشفق : اگر مراد نصیحت کنان من این است که ترک دوست بگویم تصوری است محال . سعدی .هر که به گفتار
نصیحت کنندهلغتنامه دهخدانصیحت کننده . [ ن َ ح َ ک ُ ن َن ْ دَ / دِ ] (نف مرکب ) ناصح . (منتهی الارب ). واعظ. نصیحت کن . رجوع به نصیحت کن شود.