نظریة نئلNéel theoryواژههای مصوب فرهنگستاننظریهای دربارة مواد پادفِرّومغناطیسی که در آنها شبکة بلوری متشکل از دو یا چند زیرشبکة درهمفرورفته است و هر اتم در یک زیرشبکه فقط از میدانهای اتمهای مجاور در زیرشبکهای دیگر متأثر میشود
تعمیر سوراخ مَنجیدnail hole repairواژههای مصوب فرهنگستاننوعی تعمیر سوراخهای تایر، در مواردی که قطر سوراخ ایجادشده در تایر باری تا 9/5 میلیمتر و در تایر سواری تا 6 میلیمتر باشد و سوراخ تا شانه دستکم 2/5 سانتیمتر فاصله داشته باشد
زخمهای ناخنیfinger nail pizzicatoواژههای مصوب فرهنگستاننوعی اجرای زخمهای که در آن از ناخن استفاده میشود
نعللغتنامه دهخدانعل . [ ن َ ] (ع اِ) پساهنگ و بشک و آهنی که برکف سم ستور میخ کنند تا سوده نگردد. (ناظم الاطباء).آنچه بدان سم ستور را از سودگی نگاه دارند. (منتهی الارب ) (از متن اللغة) (از ناظم الاطباء) : ز آواز گردان بتوفید کوه زمین شد ز نعل ستوران ستوه .
نهللغتنامه دهخدانهل . [ ن َ ] (اِخ ) نام یکی از مبارزان تورانی . (از برهان ) (از انجمن آرا) (از رشیدی ).
نعللغتنامه دهخدانعل . [ ن َ ] (ع اِ) پساهنگ و بشک و آهنی که برکف سم ستور میخ کنند تا سوده نگردد. (ناظم الاطباء).آنچه بدان سم ستور را از سودگی نگاه دارند. (منتهی الارب ) (از متن اللغة) (از ناظم الاطباء) : ز آواز گردان بتوفید کوه زمین شد ز نعل ستوران ستوه .
نعللغتنامه دهخدانعل . [ ن َ ع َ ] (ع مص ) نعل پوشیدن . (از منتهی الارب ). نعلین در پای کردن . (از تاج المصادر بیهقی ).
نعلدیکشنری عربی به فارسیکف پا , تخت کفش , تخت , زير , قسمت ته هر چيز , شالوده , تنها , يگانه , منحصربفرد , تخت زدن
نعلفرهنگ فارسی عمید۱. قطعه آهنی که به پاشنۀ کفش یا به سم ستور میزنند.۲. [قدیمی] کفش؛ پاافزار.⟨ نعل در آتش نهادن:۱. انداختن نعل اسب در آتش؛ عملی که غرائمخوانان و افسونگران انجام میدادند و برای حاضر ساختن کسی که در سفر بود نام او را بر نعل اسب مینوشتند و در آتش میانداختند و افسون میخواندند
نعلفرهنگ فارسی معین(نَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - کفش . 2 - قطعه آهنی که زیر سُم چهارپایان می زنند برای محافظت از آن . ؛ ~ در آتش نهادن (کن .) بی قرار کردن ، مضطرب نمودن .
پولادنعللغتنامه دهخداپولادنعل . [ ن َ ] (ص مرکب ) که نعل پولادین دارد : سم بادپایان پولادنعل بخون دلیران زمین کرده لعل . نظامی .ز تاج مرصع بیاقوت و لعل ز تازی سمندان پولادنعل .نظامی .
چشمه نعللغتنامه دهخداچشمه نعل . [ چ َ م َ ن َ ] (اِخ ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «از مزارع کوهستان سیرجان کرمان است ». (از مرآت البلدان ج 4 ص 246).
چهارنعللغتنامه دهخداچهارنعل . [ چ َ / چ ِ ن َ ] (اِ مرکب ) قسمی از رفتن اسب به شتاب . تاخت سریع اسب . چهارگامه .تگ سریع اسب . دو سریع. چهارنعل دو زمان یا سه زمان یا چهار زمان دارد. ولی معمولاً دارای سه زمان است . در زمان اول فقط یک پای خلفی اسب با زمین تماس دارد
خوش نعللغتنامه دهخداخوش نعل . [ خوَش ْ / خُش ْ ن َ ] (ص مرکب ) مقابل بدنعل . صفت اسبی است که به آسانی نعل بر پای وی توان بست . || سمی که بهر نعلی زود خورد.
چارنعللغتنامه دهخداچارنعل . [ ن َ ](اِ مرکب ) چهارنعل . نوعی از راه رفتن اسب . نوعی از دویدن اسب . راندن اسب بشتاب . قسمی از دوانیدن اسب .