نفذلغتنامه دهخدانفذ. [ ن َ ف َ ] (ع اِمص ) نفاذ. روانی چیزی . (از منتهی الارب ) (از آنندراج ). انفاذ. (اقرب الموارد) (متن اللغة) (ناظم الاطباء). روانی . اجرا. (ناظم الاطباء). اسم است از انفاذ. (از متن اللغة). نفوذ. (ناظم الاطباء). گویند: طعنة لها نفذ؛ ای طعنة نافذة. امر بنفذه ؛ ای بانفاذه .
نفذلغتنامه دهخدانفذ. [ ن َ ] (ع مص ) درگذشتن از قوم و خلاف ورزیدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). درگذشتن از قوم و پشت سر گذاشتن ایشان را. نفاذ. (اقرب الموارد) (متن اللغة) (المنجد). نفوذ. (المنجد). || درگذشتن تیر از جائی که رسد یا بیرون آمدن سر تیر به طرف دیگر و تمام آن در اندرون بودن . (من
نفثلغتنامه دهخدانفث . [ ن َ ] (ع مص ) دردمیدن . (تاج المصادر بیهقی ) (دهار) (غیاث اللغات ) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 100) (منتهی الارب ) (آنندراج ). دمیدن . پف کردن . فوت کردن . (یادداشت مؤلف ). فی اللغة شبیهة بالنفح ، و یقال هو نفح بلاریق . (بحر الجواهر) (ی
نفتلغتنامه دهخدانفت . [ ن َ ] (اِ) در اوستا: نپته (تر. نمناک )،هندی باستان : نبه ، نبهته (شکافتن ، ترکیدن )، هوبشمان گوید: اسم مفعول از ریشه ٔ نبه در اوستا نبد آمده ، که نظایر متعدد دارد. اسم مفعول مختوم به ته ، نپته است . (قیاس شود با بسته = سانسکریت بدهه و غیره ) . دلیلی نیست که آن را از ر
نفتلغتنامه دهخدانفت . [ ن َ ] (ع مص ) خشمگین گردیدن یا برآماسیدن از خشم . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). غضبناک شدن . (از متن اللغة). نفتان . (منتهی الارب ) (متن اللغة). نفاة. نفیت . (متن اللغة). || جوشیدن دیگ . (منتهی الارب ) (از متن اللغة). نفتان . نفیت . (متن اللغة) (اقرب
نفدلغتنامه دهخدانفد. [ ن َ ف َ ] (ع مص ) نیست و نابود گردیدن و رفتن . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). فنا شدن و رفتن . (از متن اللغة). نفاد. (اقرب الموارد) (متن اللغة) (منتهی الارب ). نابود شدن و رفتن و منقطع شدن و به پایان رسیدن . گویند: نفد زادالقوم ، و نفد الماءُ من البئر،
متنفذلغتنامه دهخدامتنفذ. [ م ُ ت َ ن َف ْ ف ِ ] (ع ص ) گذشته و نفوذ کرده . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ). رجوع به تنفذ شود. || آن که بر دیگران تسلط و نفوذ دارد. صاحب نفوذ. ج ، متنفذین . توضیح اینکه این کلمه ساختگی است ، زیرا «تنفذ» در لغت عرب نیامده و بجای آن «نافذ» و «نَفوذ» و «نَفّاذ» مست
قنفذلغتنامه دهخداقنفذ. [ ق ُ ف ُ / ف َ ] (ع اِ) . موش . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ). || جای خوی پس دو گوش شتر. (منتهی الارب ). ذفری البعیر وفی المحکم : مسیل العرق من خلف اذنی البعیر. (اقرب الموارد). || ریگ توده ٔ فراهم آمده ٔ بلند. || درختی که در
منفذلغتنامه دهخدامنفذ. [ م َ ف َ / ف ِ ] (ع اِ) جای درگذشتن و جای جاری شدن و از این معنی راه مراد است . (غیاث ) (آنندراج ). موضع نفوذ و درگذشتن چیزی و راه و معبر و سوراخ و مخرج . (ناظم الاطباء). موضع نفوذ چیزی . ج ، منافذ. (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). ج
منفذلغتنامه دهخدامنفذ. [ م ُ ف ِ ] (ع ص ) آنکه می گذراند و آنکه داخل می کند و درمی آید. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ). رجوع به انفاذ شود.
منفذلغتنامه دهخدامنفذ. [ م ُ ن َف ْ ف ِ ] (ع ص ) (در طب قدیم ) هر چیز که تأثیر دوا یا غذایی را تسریع کند. (یادداشت مرحوم دهخدا).