نفس حیوانیلغتنامه دهخدانفس حیوانی . [ ن َ س ِ ح َی ْ / ح ِی ْ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) آن کمال نخستین است جسم طبیعی آلی را از جهت ادراک جزئیات و حرکت ارادی . (از تعریفات ). نفس حیوانی عبارت از جوهر بخاری لطیفی است که منشاء حیات و حس و حرکت است . (فرهنگ علوم عقلی ا
نفس حسیلغتنامه دهخدانفس حسی . [ ن َ س ِ ح ِس ْ سی ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) مراد نفس حیوانی است که منشاء حس و حرکت است . (فرهنگ علوم عقلی از جامعالحکمتین ص 149 و شفا ج 2 ص 635)
متخیلهلغتنامه دهخدامتخیله . [ م ُ ت َ خ َی ْ ی ِل َ / ل ِ ] (ع ص ) قوتی است در دماغ که ترکیب بعضی صور به بعضی معنی می کند و گاهی چیزهای دیده و نادیده راست یا دروغ را نقش می نماید. (آنندراج ) (غیاث ). مأخوذ از تازی ، قوه ای که ترکیب می کند بعضی صور را به بعضی د
حیوانیلغتنامه دهخداحیوانی . [ ح َ ی َ / ح َی ْ ] (ص نسبی ) منسوب به حیوان . از حیوان : عالم طفلی و خوی حیوانی بگذاشت آدمی طبع و ملک خوی و پری سیما شد. سعدی .- قوه ٔ حیوانی ؛
قوتلغتنامه دهخداقوت . [ ق ُوْ وَ ] (ع اِ) قوة. نیرو. قدرت . توانایی . (آنندراج ). توان . زور : قوت جبریل از مطبخ نبودبود از دیدار خلاق ودود. مولوی .دل بدو دادند ترسایان تمام خود چه باشدقوت تقلید عام . مول
روحلغتنامه دهخداروح . (ع اِ) جان . ج ، اَرْواح . مؤنث نیز می باشد. (از منتهی الارب ) (از آنندراج ). جان . (غیاث ) (ترجمان علامه تهذیب عادل ) (دهار). نفس . (منتهی الارب ). آنچه مایه ٔ زندگی نفسهاست . (از اقرب الموارد). روان . بوعلی سینا گوید: [ خداوند ] مردم را از گرد آمدن سه چیز آفرید، یکی
نفسلغتنامه دهخدانفس . [ ن َ ف َ ] (ع اِ) سخن دراز. (منتهی الارب ) (آنندراج ). یقال : کتب کتاباً نفسا؛طویلاً. (منتهی الارب ). || جرعه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). یقال : اکرع فی الاناء نفساً او نفسین ؛ای جرعة او جرعتین . || سیرابی . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء): شراب ذونفس ؛ شر
درازنفسلغتنامه دهخدادرازنفس . [ دِ ن َ ف َ ] (ص مرکب ) آنکه نفسی دراز دارد. || کنایه از پرگوی و پرحرف . (برهان ). بسیار حرف زن . (لغت محلی شوشتر خطی ). پرگو. بسیارسخن . روده دراز. پرروده . پرچانه . وراج . مکثار.
درنفسلغتنامه دهخدادرنفس . [ دَ ن َ ف َ ] (ق مرکب ) درزمان . فی الحال . (شرفنامه ٔ منیری ). درحال . دردم . درلحظه . (ناظم الاطباء). فوراً. بی درنگ . دردم . آناً : نبردند پیشش مهمات کس که مقصود حاصل نشد در نفس . سعدی .نبینی که آتش زبا
حدیث نفسلغتنامه دهخداحدیث نفس . [ ح َ ث ِ ن َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) با خویشتن گفتن . سخن با خویش گفتن . به خود گفتن . تزکین .
تازه نفسلغتنامه دهخداتازه نفس . [ زَ / زِ ن َ ف َ ](ص مرکب ) تازه دم . کسی که تازه وارد کاری شده و هنوزخسته نشده است . (فرهنگ نظام ): لشکری بزرگ و تازه نفس بمیدان فرستادند. اسبانی تازه نفس . قشونی تازه نفس .