نفس راست کردنلغتنامه دهخدانفس راست کردن . [ن َ ف َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) نفس درست کردن . اندک آرام گرفتن . (آنندراج ). توقف کردن و آرام گرفتن . (ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات ). نفس تازه کردن : نفس از خانه ٔآئینه اینجا راست می کردی اگر آگاه می گشتی ز درد انتظار من .<p
نفس تازه کردنلغتنامه دهخدانفس تازه کردن . [ ن َ ف َ زَ / زِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) رفع ماندگی کردن . اندکی استراحت کردن . نفس راست کردن . نفس درست کردن . دمی توقف و استراحت کردن کسی که راهی دراز آمده است یا بار سنگینی حمل کرده است و بغایت مانده و خسته است .
نفس درست کردنلغتنامه دهخدانفس درست کردن . [ ن َ ف َ دُ رُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) نفس راست کردن . اندک آرام گرفتن . (آنندراج ). نفس تازه کردن . ماندگی درکردن . اندکی استراحت کردن و خستگی انداختن : صبا رسیده نماند آنقدر که آه کشم نفس درست نکرد آن زرَه ْرسیده ٔ ما.<p clas
چوب خوردنلغتنامه دهخداچوب خوردن . [ خوَرْ / خُرْ دَ ] (مص مرکب ) فروبردن و اوباریدن و بلع کردن چوب . اکل چوب : در مطبخ تو چوب خورد تا ابا پزدآتش که از تکبر سرمایه اباست . کمال اسماعیل . || کنایه از آزرد
دم خوردنلغتنامه دهخدادم خوردن . [ دَ خوَرْ / خُرْ دَ ] (مص مرکب ) فریفته شدن و فریب خوردن . (ناظم الاطباء) (از برهان ). فریب خوردن . (غیاث ) (آنندراج ). کنایه از فریفته شدن باشد. (انجمن آرا) : این دم بخورد و این عشوه بخرید و نقد به نسیه بف
راست کردنلغتنامه دهخداراست کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) استقامت بخشیدن . مستقیم کردن . باستقامت درآوردن . از انحناء باستقامت بردن . مقابل کج کردن و خم کردن : گردن ادبار بشکن پشت دولت راست کن پای بدخواهان ببند و دست نیکان برگشای . منوچهری .<
نفسلغتنامه دهخدانفس . [ ن َ ف َ ] (ع اِ) سخن دراز. (منتهی الارب ) (آنندراج ). یقال : کتب کتاباً نفسا؛طویلاً. (منتهی الارب ). || جرعه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). یقال : اکرع فی الاناء نفساً او نفسین ؛ای جرعة او جرعتین . || سیرابی . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء): شراب ذونفس ؛ شر
درازنفسلغتنامه دهخدادرازنفس . [ دِ ن َ ف َ ] (ص مرکب ) آنکه نفسی دراز دارد. || کنایه از پرگوی و پرحرف . (برهان ). بسیار حرف زن . (لغت محلی شوشتر خطی ). پرگو. بسیارسخن . روده دراز. پرروده . پرچانه . وراج . مکثار.
درنفسلغتنامه دهخدادرنفس . [ دَ ن َ ف َ ] (ق مرکب ) درزمان . فی الحال . (شرفنامه ٔ منیری ). درحال . دردم . درلحظه . (ناظم الاطباء). فوراً. بی درنگ . دردم . آناً : نبردند پیشش مهمات کس که مقصود حاصل نشد در نفس . سعدی .نبینی که آتش زبا
حدیث نفسلغتنامه دهخداحدیث نفس . [ ح َ ث ِ ن َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) با خویشتن گفتن . سخن با خویش گفتن . به خود گفتن . تزکین .
تازه نفسلغتنامه دهخداتازه نفس . [ زَ / زِ ن َ ف َ ](ص مرکب ) تازه دم . کسی که تازه وارد کاری شده و هنوزخسته نشده است . (فرهنگ نظام ): لشکری بزرگ و تازه نفس بمیدان فرستادند. اسبانی تازه نفس . قشونی تازه نفس .