نوشخوارلغتنامه دهخدانوشخوار. [ نُش ْ خوا / خا ] (اِ مرکب )نشخوار. (رشیدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ) : لیک نداند شتر لذت نوشخوارمن . مولوی (از رشیدی ).رجوع به نشخوار شود.
نوشخوارلغتنامه دهخدانوشخوار. [خوا / خا ] (نف مرکب ) نوشخوارنده . آنکه به لذت چیزی را خورد. شادخوار. (فرهنگ فارسی معین ) : شادخواراز تو سلاطین و تو را گشته مطیعنوش خوار از تو رعایا و تو را گفته دعا.بوالفرج رون
نوشخواریلغتنامه دهخدانوشخواری . [ خوا / خا ] (حامص مرکب ) به لذت چیزی را خوردن . شادخواری . (فرهنگ فارسی معین ).
نوشخورلغتنامه دهخدانوشخور. [ خوَرْ / خُرْ ] (نف مرکب ) نوشخوار. شادخوار. رجوع به نوشخوار شود. || (اِ مرکب ) نوشخورد. شراب گوارا : بدو گفت شادان زی و نوشخوربیاور مخار اندر این کار سر. فردوسی .|| نام ر
نوشخواریلغتنامه دهخدانوشخواری . [ خوا / خا ] (حامص مرکب ) به لذت چیزی را خوردن . شادخواری . (فرهنگ فارسی معین ).
خوشخوراکفرهنگ مترادف و متضاد۱. شکمپرست، نوشخوار، خوشخواره، خوشخوار ≠ بدخوراک ۲. پرخور، پرخوراک، خوشاشتها، شکمو ≠ کمخوراک
خوشگذرانفرهنگ مترادف و متضاد۱. شادخوار، نوشخوار ۲. عشرتطلب، عشرتجو، عیاش، عیشطلب، کامجو، کامطلب، لذتجو، عیشمشرب ≠ محنتکش ۳. تنآسا، تنپرور
نوشخورلغتنامه دهخدانوشخور. [ خوَرْ / خُرْ ] (نف مرکب ) نوشخوار. شادخوار. رجوع به نوشخوار شود. || (اِ مرکب ) نوشخورد. شراب گوارا : بدو گفت شادان زی و نوشخوربیاور مخار اندر این کار سر. فردوسی .|| نام ر
نوشخوردلغتنامه دهخدانوشخورد. [ خوَرْ / خُرْ ] (مص مرکب مرخم ، اِمص مرکب ) نوش خوردن . شادخواری . رجوع به نوش خوردن شود. || (اِ مرکب ) طعام گوارا. (یادداشت مؤلف ). شراب خوشگوار. نوشخوار. رجوع به شاهد ذیل معنی قبلی شود : بسا خان و کاشا
نوشخواریلغتنامه دهخدانوشخواری . [ خوا / خا ] (حامص مرکب ) به لذت چیزی را خوردن . شادخواری . (فرهنگ فارسی معین ).