نکوکاریلغتنامه دهخدانکوکاری . [ ن ِ ](حامص مرکب ) نیکوکاری . حسن عمل . (یادداشت مؤلف ). خیر. خیررسانی . کار نیک کردن . عمل نکوکار : یکی راه بی باکی و پربدی دگر ره نکوکاری و بخردی . فردوسی .دل مردم به نکو کار توان برد ز راه بر نکو
نیکوکاریلغتنامه دهخدانیکوکاری . (حامص مرکب ) لطف . کرم . احسان . برّ.(السامی ). خوبی . مبرت . (یادداشت مؤلف ). خیر. کار خیر کردن . دستگیری : هرکه اخبار گذشتگان را بخواند... بتواند دانست که نیکوکاری چیست ... و چیست که از مردم یادگار ماند. (تاریخ بیهقی ). تا بدان حد که سلاط
برنامۀ نیکوکاریtelethonواژههای مصوب فرهنگستانبرنامۀ چندساعتۀ تلویزیونی که هدف اصلی آن جمعآوری اعانه و کمکهای فردی یا گروهی خاص برای مصارف خیریه است
سماحةلغتنامه دهخداسماحة. [ س َ ح َ ] (ع مص ) سخاوت کردن . (تاج المصادر بیهقی ). بخشایش آنچه غیرواجب است از راه نکوکاری . (کشاف اصطلاحات الفنون ) (از تعریفات جرجانی ). || نازیبا شدن . (المصادر زوزنی ). || جوانمرد شدن . (تاج المصادر بیهقی ). رجوع به سماحت شود.
دوزندگیلغتنامه دهخدادوزندگی . [ زَ دَ / دِ ] (حامص ) عمل دوزنده . || شغل و حرفه ٔ دوزنده . خیاطی . خیاطت .(یادداشت مؤلف ). سوزنکاری . (آنندراج ) : نیاید نکوکاری از بدرگان محال است دوزندگی از سگان . سعدی (بوس
خوب کرداریلغتنامه دهخداخوب کرداری . [ ک ِ ] (حامص مرکب ) خوش کرداری . نیکورفتاری . نکوکاری : خوب کرداری زبهرزنده نامی کرده اندزنده نامی بهتر است از زندگی لحم و عظام . سوزنی .خدای یوسف صدّیق را عزیز نکردبخوبرویی لیکن بخوب کرداری .
نکوناملغتنامه دهخدانکونام . [ ن ِ ] (ص مرکب ) خوش نام . که به نیکی و نکوکاری مشتهر و نامبردار است : آن گرد نکونام که اندر دره ٔرام با پیل همان کرد که با کرگ ز خواری . فرخی .انوشه کسی کو نکونام مردچو ایدر تنش ماند نیکی ببرد. <
نیک رایلغتنامه دهخدانیک رای . (ص مرکب ) کسی که رای و تدبیر وی موافق صواب و صلاح باشد. (ناظم الاطباء). نیک اندیشه . (فرهنگ فارسی معین ) : چه گفت آن گرانمایه ٔ نیک رای که بیداد را نیست با داد جای . فردوسی .بسی رای زن موبد نیک رای پژ