نیکوسگاللغتنامه دهخدانیکوسگال . [ س ِ ] (نف مرکب ) نیک سگال . نیک اندیش . خیرخواه . مقابل بدسگال : رهی سوار و جوان و توانگراز ره دوربه خدمت آمد نیکوسگال و خیراندیش . رودکی .مرترا نیکی سگالد یار توچون مر او را تو شوی نیکوسگال .
بدسگالیلغتنامه دهخدابدسگالی . [ ب َ س َ / س ِ ] (حامص مرکب ) بدسگال بودن . مقابل نیکوسگالی . (فرهنگ فارسی معین ): و با این همه رنج قصد خصمان و بدسگالی دشمنان بر اثر. (کلیله و دمنه ). کید، مکیدت ؛ بدسگالی . (منتهی الارب ).