هستلغتنامه دهخداهست . [ هََ ] (اِمص ) وجود. هستی . (یادداشت به خط مؤلف ) : پیش هست او بباید نیست بودچیست هستی پیش او کور کبود. مولوی .جز حق حکمی که حکم را شاید نیست هستی که ز حکم او برون آید نیست . (منسو
هستفرهنگ فارسی عمید۱. سومشخص مفرد مضارع از فعل بودن یا هستن.۲. (اسم مصدر) وجود.۳. (اسم) موجود.⟨ هست شدن: (مصدر لازم) [قدیمی] بهوجود آمدن؛ موجود شدن.⟨ هست کردن: (مصدر متعدی) [قدیمی] بهوجود آوردن؛ پدید آوردن.⟨ هستونیست: [مجاز] بودونبود؛ همهچیز.
هستفرهنگ فارسی معین(هَ)1 - (فع .)سوم شخص مفرد از «هستن » موجود است ، وجود دارد. 2 - (اِمص .) هستی ، وجود. 3 - دارایی .
اسید چرب استریشدهesterified fatty acid, free fatty acidواژههای مصوب فرهنگستانمحصول ترکیب اسید چرب آزاد با یک مولکول الکلی دیگر مثل گلیسرول
آزمون مِهِ نمکی استیکاسیدacetic acid salt fog test, acetic acid salt spray testواژههای مصوب فرهنگستاننوعی آزمون خوردگی شتابیافته که در آن فلزات آهنی و غیرآهنی با پوشش آلی و غیرآلی در معرض پاشش استیکاسید قرار میگیرند
تزریق اسیدacid feedواژههای مصوب فرهنگستاناستفاده از اسید در عملیات شیمیایی آبهای خنککن برای واپایش میزان جرمگرفتگی کلسیمکربنات و به دست آوردن بیشترین مقدار گندزدایی (disinfection) با استفاده از کلر
ریبونوکلئیکاسیدribonucleic acidواژههای مصوب فرهنگستانبسپاری متشکل از واحدهای ریبونوکلئوتید اختـ . رِنا RNA
هسترهلغتنامه دهخداهستره . [ هََ ت َ رَ / رِ ] (اِ) جوال مانندی که از چوب و نی بافته باشند و بر پشت الاغ گذارند و بدان خشت و آجر و امثال آن کشند. (برهان ).
هستبرلغتنامه دهخداهستبر. [ هََ ب َ ](اِخ ) یکی از صور فلکی شمالی که به تازی ثعبان گویند. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس ). رجوع به هشتنبر شود.
هستی دوروزهلغتنامه دهخداهستی دوروزه . [ هََ ی ِ دُ زَ / زِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) زندگانی ناپایدار و فانی . (ناظم الاطباء).
هسترهلغتنامه دهخداهستره . [ هََ ت َ رَ / رِ ] (اِ) جوال مانندی که از چوب و نی بافته باشند و بر پشت الاغ گذارند و بدان خشت و آجر و امثال آن کشند. (برهان ).
هستی فروشلغتنامه دهخداهستی فروش . [ هََ ف ُ ] (نف مرکب ) کنایه از کسی که بر خود اثبات هستی کند و درواقع چنان نباشد. (آنندراج ). آنکه اعتماد می کند بر درازی عمر و بر بقا. (ناظم الاطباء).
هستبرلغتنامه دهخداهستبر. [ هََ ب َ ](اِخ ) یکی از صور فلکی شمالی که به تازی ثعبان گویند. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس ). رجوع به هشتنبر شود.
فرهستلغتنامه دهخدافرهست . [ ف َ هََ ] (اِ) در زبان پهلوی فرهست صیغه ٔ تفضیلی از فره به معنی بسیار، و خود به معنی بیشتر است . صادق هدایت در مجله ٔ موسیقی آن را پازند فرایست و به معنی فراوانتر دانسته است . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). || جادویی و سحر. (آنندراج ) (برهان ) :
مهستلغتنامه دهخدامهست . [ م َ هََ / م َ هَِ ] (ص ) سنگین و گران . (برهان ) (آنندراج ). || (ص عالی ) مهترین . بزرگترین : ز شاه سرافراز و خورشید چهرمهست و به کامش گرایان سپهر. فردوسی .نخستین سرنامه گ
ناهستلغتنامه دهخداناهست . [ هََ ] (اِ مرکب ) عدم . نیست . مقابل هست ، به معنی وجود : مبدع هست و آنچه ناهست اوصانع دست و آنچه در دست او.سنائی .
همیشه هستلغتنامه دهخداهمیشه هست . [ هََ ش َ / ش ِ هََ ] (اِخ ) اسم پاک لفظ الباقی است یعنی ذاتی که فنا را در ساحت کبریای او راه نیست . (انجمن آرا). خداوند. اﷲ.